گرگ
ویل راندل مدیر یک انتشارات است. یک شب در راه بازگشت به خانه ، گرگی جلو اتومبیل او آشکار شده و به ظاهر زخمی می شود. ویل از اتومبیلش پیاده شده و و به طرف گرگ که در تاریکی خوب دیده نمی شود می آید و به هنگام نزدیک شدن ، حیوان او را گاز گرفته و می گریزد. روز بعد به پزشک مراجعه کرده و زخمش پانسمان می شود.
همزمان با این حادثه ، ریموند آلدن ، رئیس جدید انتشاراتی او را از شغل خود برکنار کرده و استوارت سوینتون را جایگزین او می کند. رفتار ویل به تدریج شبیه به گرگ می شود. او شبها در تاریکی تبدیل به گرگ شده و به مردم آسیب می رساند.
ویل یک شب ، زنش را با استوارت در حال روابط نامشروع مشاهده کرده و او را ترک می کند.
ویل با لورا ، دختر رئیس سابق اش ،دوست شده و لورا تلاش می کند که به او کمک کند. یک شب که این دو کنار هم هستند ، ویل شب به هنگام کامل شدن ماه تبدیل به گرگ شده و از خانه بیرون می پرد. صبح خود را با دستها و لباس خونین در رختخواب می بیند و فوری خانه را ترک می کند و به دیدن مردی که متخصص گرگینه ها است می رود ، تا از او راهنمائی بخواهد.
با تهدید جمعی از نویسندگان برای ترک موسسه ، رئیس ریموند آلدن ، ویل را سر کارش برمی گرداند. روز بعد او چند انگشت قطع شده داخل جیب اش پیدا کرده و می ترسد. شب هنگام بازگشت به هتل ، زنش را می بیند واز همسرش می خواهد که از او دوری کند ، زیرا وجود ویل برایش خطرناک است. سپس به اتاق خود می رود و شب را با لورا می گذراند. صبح روز بعد کارآگاه و مامورانش به اتاق او آمده و خبر می دهند که زنش به شکل وحشتناکی کشته شده است.
لورا و ویل سوار اتومبیل شده تا برای حواب به سوالات پلیس به اداره پلیس بروند. در بین راه لورا با دیدن کفش های گل آلود ویل و همچنین دی ان آ جسد که با دی ان آی یک سگ یا گرگ مخلوط شده ، متوجه می شود که قاتل خود ویل است. او ویل را به اصطبل می برد و با رضایت ویل او را با زنجیر به اصطبل بسته و خود به اداره پلیس می رود.
لورا در اداره پلیس استوارت را می بیند که چشمانش حالتی عجیب پیدا کرده و رفتارش شبیه گرگ شده است. او متوجه می شود که ویل بی گناه است و استوارت قاتل زن ویل است. او به سرعت اداره پلیس را ترک می کند.
استوارت لورا او را تعقیب می کند و به خانه پدر لورا می رود نگهبان ها را می کشد و سعی دارد لورا را نیز به قتل برساند. اما با کامل شدن ماه ، ویل تبدیل به گرگ می شود و زنجیر را پاره کرده و با استوارت گلاویز می شود. استوارت سعی می کند ویل را بکشد ، اما لورا با اسلحه یکی از نگهبانان به استوارت شلیک کرده و ویل را نجات می دهد. حالا دیگر ویل شبیه گرگ شده و به جنگل می گریزد.
پلیس به محل حادثه می آید و از لورا سوالاتی می پرسد. او به پلیس می گوید که صداهائی شنیده و از ترس به محل حادثه مراجعه نکرده است.
در صحنه پایانی فیلم چشمان لورا را میبینیم که تغییر کرده ، گوئی او نیز دارد گرگ می شود.
گرگینه : یا گرگ آدم ، موجودی افسانه ای است . انسانی است که شبها وقتی ماه کامل می شود ( همان ماه شب چهارده ) او به شکل گرگ درمی آید . وقتی گرگینه کسی را گاز بگیرد به شکلی که خون یا بزاق او وارد خون شخص شود ، او نیز تبدیل به گرگینه می شود. |
البته این حکایت خرافات و افسانه است و من نیز باور ندارم. می گویند زکریای رازی این حالت انسانی را یک نوع بیماری روانی ذکر کرده است.
*
فیلم نامه : جیم هریسون ، وسلی اشتیرک
محصول : 1994
جک نیکلسون در نقش ویل راندل
میشل وایفر در نقش لورا آلدن
جیمز اسپایدر در نقش استوارت سوینتون
کریستوفر پلومر در نقش رایموند آلدن