با هم می خواندیم و می رقصیدیم . همدم و مونس هم در روزهای خوش و ناخوش زندگی بودیم. تا زمانی که فرزند اولم به دنیا بیاید دردی نداشتیم. فرزند اولم دختر بود. اخم پدرشوهر مرا به وحشت انداخت. اما صادق دلداریم داد و گفت : « نگران نباش ما جوانیم و سی چهل سال برای بچه دار شدن وقت داریم پنج بچه ، ده بچه ، بیست بچه ، بالاخره یکی شان پسر خواهد شد و با همان یکی دهان پدرم را خواهیم بست.»
هنوز دلمان به آینده خیلی خوش بود. ظهرها که صادق از سر کار به خانه برمی گشت پاهایش را دراز می کرد و من بچه را با بالش و لحافش روی پاهایش می گذاشتم و تا پهن کردن سفره و آوردن غذا او پاهایش را مثل گهواره تکان می داد و برای بچه نازلاما می خواند. بعد از دو سال، فرزند دوم ما به دنیا آمد خدای من او نیز دختر بود. می دانستیم که این خبر پدرشوهر را عصبانی خواهد کرد. روزی از روزهای سرد و برفی پدر شوهر میهمان ما بود . برایش قلیان آوردم و صادق هیزم آورد و داخل بخاری ( اودون سوباسی ) گذاشت . پدر شوهر به حرف آمد و گفت : « میدانی با زنی که همه اش دختر می زاید چه باید کرد؟ »
هر دو سکوت کردیم . گوئی دل هردومان لرزید ادامه این جمله را میدانستیم ، با این همه او ادامه داد : « زنی که دم بریده باشد باید همانند این هیزم خرد کرده داخل سوبا بیاندازی تا لااقل بسوزد بلکه گرمایش مفید باشد.»
بعد از رفتنش من و صادق باز ساکت بودیم و به هم نگاه می کردیم . نگاههای ما حرف میزد. از هم پاشیدن این زندگی را خبر می داد. هر دو آرزو می کردیم که فرزند سوم پسر باشد. با این آرزو در انتظار فرزند سوم بودیم که او نیز دختر شد. زندگی ما رنگ و روی خود را باخت . پدرش می گفت :« دیگرعمری ازمن باقی نمانده و نمیخواهم در حسرت نوه پسر بمیرم . پسر دوام بخش نسل مرد است.»