List

مامور گفت:« به ما گفته اند به زنان حامله واکسن نزنیم. ممکن است بچه شان را سقط کنند. می فهمید. ممکن است بچه تان داخل شکم مادرش بمیرد.» رضی گفت:« خوب بمیرد. به جهنم. زنم جوان است و سال دیگر یکی دیگر می زاید. شما می خواهید به خاطر بچه ای که هنوز به دنیا نیامده ، جان مادر بچه هایم به خطر بیفتد؟ می خواهید بچه هایم یتیم شوند؟» خلاصه از مامورین بهداری اصرار بود و از رضی انکار. بالاخره هم آنها را مجبور کرد به من  واکسن تزریق کنند. آنها نیز کار خودشان را کردند و در خاتمه یکی گفت:« آقا رضی گناه از ما گذشت . فکر نمی کنم بچه جان سالم به در ببرد. گناهش به گردن خودتان.» رضی با سماجت جواب داد:«  فدای سر مادر بچه هایم.» بچه سقط نشد و به دنیا آمد. بچه که نه ، بلکه تکه گوشتی که از زنده بودن تنها خوردن و نفس کشیدن بلد بود. مرحوم دکتر ندیم خیلی خشمگین شد و گفت واکسن بچه را ناقص کرده است. اما رضی می گفت :« خدا دلش خواسته این طوری خلقش کند. بنده اوست و او خودش بهتر می داند چه کار می کند. به کسی چه که در کار خدا دخالت کند؟»  در این میان حرف مردم تمام شدنی نبود. یکی  می گفت : « کار کار واکسن است. به هیچ یک از زنان حامله واکسن نزدند هیچ کدام هم بیمار نشدند.» دیگری  می گفت: « نه خیر آمپول نیم وجبی قدرتش کجا بود که جلوی مصلحت خدا بایستد.» اما رضی از تصمیم خود پشیمان نبود. او به هیچ قیمتی دلش نمی خواست مرا از دست بدهد.

یک روز گرم تابستانی بود . او در حالی که از درد کمرش می نالید ، به خانه برگشت. می گفت که  می خواست گوسفندی را که آب می برد ، بگیرد لب رودخانه پایش لیز خورده و زمین خورده است.

دنبال شکسته بند فرستادیم . آمد و پس از معاینه  گفت: « هیچ یک از استخوانهایش نشکسته و در رفتگی هم ندارد. سالم است یک کمی درد گرفته چند روزی استراحت کند خوب می شود.» اما چند روز استراحت نیز تغییری در وضعش به وجود نیاورد. حالش روز به روز بد و بدتر می شد. وقتی امیدمان از همه جا قطع شد پیش دعا نویس بردیم اش .

دعا نویس گفت: « وقتی داشته گوسفند را از آب می گرفتهجن ها با مشت بر کمرش زده اند.» بعد هم دعاهائی نوشت و دستمان داد. بیچاره مادرشوهرم چقدر خود را به آب و آتش زد. اما نتوانست نجاتش بدهد. توی دلم فکر می کردم ، شاید نفرین این کودک زبان بسته دامانش را گرفته است. شاید اگر واکسن تزریق نمی شد بچه هم به این روز نمی افتاد. او چند ماهی توی بستر درد کشید و بعد رفت و مرا با بچه های کوچکم تنها گذاشت.

  Posts

März 25th, 2023

آن روز، اوّلِ نوروز

مادرم، جان و دلمآن روز سه شنبه اوّل فروردین 1402 مصادف با 21.03.2023 بود. آری اوّلین روز از نوروز. آخرین […]

März 8th, 2023

به بهانه هشتم مارس، نیمۀ شعبان، مادرم

مادرم، مهربانم، فداکارم، باید بودی و امروز « روز جهانی زن و نیمۀ شعبان » را به تو تبریک می […]

März 3rd, 2023

در رثای مادرم

دیندیرمیون قان آغلارامآنام، مهربانیم گئدیببوینو بوکوک بیر بلبلمگولوم گولوستانیم گئدیبهجران اوتوندا یانیرامروحوم، بوتون جانیم گئدیباوددا یاندی افغانیمدانبیلدی کی جانانیم گئدیبدیندیرمیون […]

Februar 23rd, 2023

نادر ابراهیمی می گوید

من در یک لحظه، غفلتا، وقتی بسیار جوان بودم و کمک کارگر فنی در صحرا، عاشق صحرا شدم. غفلتا، نمی […]

Februar 21st, 2023

هر سرانجام سرآغازی است

آتش بدون دود – جلد هفتم – هر سرانجام سرآغازی استآلنی به بهانه سردردها و سنگ کلیه های شدید که […]

Februar 20th, 2023

فرق مبارز مومن با ظالم بی ایمان

عیبِ جهانِ ما: عیبِ جهانِ ما این است که هنوز در برابر مردِ واقعی، دستکم یک نامرد وجود دارد و […]

Februar 18th, 2023

آتش بدون دود – جلد ششم

آتش بدون دود – کتاب ششم – هرگز آرام نخواهی گرفتآلنی – مارال، همراه با تحصیل و سخت کوشی در […]

Februar 17th, 2023

آتش بدون دود- جلد پنجم

عبداللّه مای لس: نخستین ترکمنی که به مجلس شورا راه یافت و سالها به خاطر مشروطیت مبارزه کرد. به همین […]

Februar 11th, 2023

آتش بدون دود – جلد پنجم – حرکت از نو

آلنی و مارال در تهران سرگرمِ تحصیل و سیاست هستند. دخترشان آیناز در اینجه برون کنار مادربزرگش ملّان زندگی می […]

Februar 1st, 2023

آتش بدون دود – کتاب چهارم

از عشق سخن باید گفتهمیشه از عشق سخن باید گفت.می گوید: عشق ترجیع بندی ست که هیچ رُجعتی در آن […]