قبل از رسیدن ما به مقصد ، شاگرد راننده از ناریش کرایه خواست. ناریش هم کرایه را حساب کرد و به شاگرد داد. شاگرد پول را خوب شمرد و گفت:« خانم باجی پنج ریال هم باید بدهید.»
ناریش پرسید:« چرا؟»
شاگرد راننده جواب داد :« درطول راه ضبط صوت تازه مان را باز کردیم و شما ترانه های قشنگی را گوش کردید.»
ناریش گفت:« ده ریال بده؟»
شاگرد راننده پرسید:« چرا؟ »
ناریش جواب داد:« چون با سرو صدای رادیوتان گوش مرا بردید و سردرد گرفتم می روم قرص آکسار بخرم.»
مسافرین با جواب ناریش خانم قاه قاه خندیدند و راننده نیز با خنده به شاگردش گفت : « پسر جان مگر نگفتم سربه سر خانم باجی نگذار؟ تو حریف این خانم نمی شوی.»
عصر به سه راهی رسیدیم و پیاده شدیم. حدود دو کیلومتری پیاده رفتیم تا به ده رسیدیم. بین راه هر کسی که به ما می رسید سلام می کرد و خوش آمد می گفت. مسیر خاکی ، اما با صفا و سبز و خرم بود. بین راه چوپانی را دیدیم که گله را به ده برمی گرداند. مشهدی قربان با الاغ خود که سبزی و ماست و پنیر بارش بود از ده بالائی برمی گشت. هر قدر که به ده نزدیکتر می شدیم خانه های گلی نمایانتر و رفت و آمد دهاتیها بیشتر می شد. زنان و دختران جوان از لب رودخانه برمی گشتند. روی شانه دختری کوزه آب بود. با یک دست لبه کوزه و با دست دیگر بدنه اش را گرفته بود. درست مثل ترانه سودان گلن سورمه لی قیز که از رادیو می شنیدم. زنی لباسها و ظروف شسته و تمیز را داخل سینی مسی گذاشته و سینی را روی سر خود گذاشته بود و چادرش را دور کمرش گره زده و داشت به خانه اش می رفت. در طول راه فکرم پیش سر او بود که مجبور بود ، هم وزن سینی مسی و هم لباسهای خیس را تحمل کند. این ده شبیه قصه های مادربزرگم بود.
بعد از مدت کمی به در چوبی و بزرگ خانه رسیدیم. سوراخ بزرگی در طرف راست در و داخل دیوار وجود داشت. ناریش دست را داخل سوراخ فرو کرد و چه کرد و چه نکرد ، در باز شد و او دستش را از سوراخ بزرگ بیرون آورد. یک تکه تخته را که به شکل تفنگ بسیار ساده ای ساخته شده بود نیز بیرون آورد و گفت :« صاحبخانه خانه نیست و کلید را هم داخل سوراخ گذاشته که من دم در معطل او نمانم .»
عجب کلیدی بود. چگونه می شد با آن کلید در به آن بزرگی را باز کرد ، خودم هم در عجب بودم. خانه از گل و خشت ساخته شده بود. پنجره ها کوچک و درهر اتاق دو الی چهار تاقچه که ایره ف می گفتند بنا شده بود. حیاط بزرگ و خاکی پراز درخت و گل آفتابگردان بود. صبح روز بعد ناریش خانم بعد از صبحانه گفت :« من به اتاق کارم می روم اگر کاری داشتید صدایم کنید.»