List

در شمال غربی ترین قسمت ایران ، در آغوش دو کوه قیه و سبد داغی ، شهری بنا شده به نام « ماکو ». در یکی از روزهای سرد پاییزی ، دخترکی خرد در آغوش قیه چشم به جهان گشود. پدربزرگش نام مادرش را که « شهربانو » بود ، بر این نوزاد تازه از راه رسیده نهاد و علاقه اش به او هر روز بیشتر و بیشتر شد. هر روزی که می گذشت دخترک بیشتر و بیشتر  مورد توجه و علاقه پدربزرگ قرار می گرفت. تا آنجا که پیر روزگار او را مادر خطاب می کرد. کودکی اش در دامنه طبیعت زیبای قیه ، همراه با نوای دلنشین مادربزرگ و قصه هایش سپری شد. پس از هفت سال همراه خانواده به شهر تبریز کوچ کرد وغم غربت دل کوچکش را آزرد. اما کم کم به حال و هوای شهر و مسکن جدید عادت کرد. با تبریز ستارخان و باقرخان پرور انس گرفت. مهربانی و شفقت را از پدر ،  صبر و بردباری را از مادر و استواری و سربلندی را از کوه دوست داشتنی اش « قیه » آموخت. با توجه به شغل شریف پدر و عمو و عموزادگان و دایی و خاله ، تصمیم گرفت پا بر جای پای ایشان گذاشته و در خدمت آموزش و پرورش باشد. آرزو داشت روزی پشت میز خانم معلمش بنشیند و راه او را ادامه دهد و سرانجام به آرزویش رسید.

بعد از رسیدن به این آرزویش بود که روزگار بازی تلخش را با او شروع کرد. زندگی روز به روز چهره ی  تلخ و بی رحم خود را به او نشان داد. تنها تسلی اش دعا هنگام اذان مغرب بود. تنها درخواستش از خدا ، صبر و استواری و مقاومت در مقابل ناملایمات بود. از خدا تا بزرگ شدن و به سر و سامان رسیدن فرزندانش استواری می خواست و خدا صدایش را شنید.

کوچ از وطن ، دوری از یار و دیار ، دل کندن از دخترکان معصوم و بوی گچ و تخته سیاه مدرسه ،  همچون بی سوادان چشم بر دهان مردم کشور میزبان دوختن ، یکی دیگر از رنج های بی شمار او بود.

او در مقابل سختی ها و ناگواری ها ، همچون کوه استوار « قیه » ایستادگی کرد. سرانجام بر فراز قله پر پیچ و خم و غم بار زندگی صعود کرد و خود را بر قله کوه زادگاهش نشسته دید. خود را دختر برحق و حلال زاده ی کوه قیه دانست وتخلص « قایاقیزی » را بر خود نهاد.

روز چهارشنبه بیست و چهارم اسفند 1384 بود. زندگی رنگ و بویی دیگر گرفته بود. حالا دیگر دفاتر یادداش و روزنوشتهای او بدون هیچ ترس و دلهره ای از پست توهای خانه بیرون آمده و گردگیری شده و روی میز تحریرش خودنمایی می کرد. قلمش آزاد و روان بر روی کاغذ می رقصید و از آن همه آزادی روح و روان لذت می برد.با دیدن وبلاکها با خود اندیشید که حرفهایی برای گفتن دارد. در پرشین بلاک صفحه ای باز کرده و پس از شعری از مولانا ، اولین پست خود « چادرنماز مادر بزرگم » را در وبلاک نوشت.

اکنون شهربانو باقرموسوی ( قایاقیزی ) بازنشسته آموزش و پرورش ، اوقات فراغتش با نوشتن سیاه مشق ها و اشعارش ، جمع آوری آذربایجان بایاتی لاری ، آتاسؤزلری ، واژه های ترکی آذربایجانی ، دستورزبان ترکی آذربایجانی و فارسی ، سپری می شود.

  Posts

Mai 16th, 2023

یوخو گؤردوم

اسفندآینین ییرمی دوققوزویدو. جان یولداشیمنان بیرلیکده اوتوروب، یئیین – یئیین بایرام خط لریمیزی یازیردوخ. معلیمیمیز بایرام تعطیلی اوچون بیرجه عالم […]

Mai 15th, 2023

به بهانۀ روز پاسداشت فردوسی

به نام خداوندِ جان و خردکزاین برتر اندیشه برنگذردبیست و پنجم اردیبهشت است و روز پاسداشت زبان فارسی و حکیم […]

Mai 11th, 2023

دلم خوش نیست غمگینم

پدرم که رفت، یاریم یتیم قادالدیم. پس از سپری شدن یک دهه، مادر نیز رفت و جیلخا یتیم قالدیم. پس […]

Mai 9th, 2023

هفتۀ گذشته بود

هفتۀ گذشته بود و روز معلّم و من همچنان دلتنگ. دلتنگ صدای مادر. مادری که صبحِ روزِ معلّم، اوّلین نفری […]

April 12th, 2023

در این شب های مبارک قدر

مادرم، عزیزی که رفتی و دیدارت به قیامت ماند، دلم از دوری ات عجیب تنگ می شود. پس از گذشت […]

April 4th, 2023

سالی که گذشت

حکیم عمر خیام می فرماید:« از دی  که گذشت هیچ از او یاد مکن» درست میفرماید. امّا آن دی  که […]

März 25th, 2023

آن روز، اوّلِ نوروز

مادرم، جان و دلمآن روز سه شنبه اوّل فروردین 1402 مصادف با 21.03.2023 بود. آری اوّلین روز از نوروز. آخرین […]

März 8th, 2023

به بهانه هشتم مارس، نیمۀ شعبان، مادرم

مادرم، مهربانم، فداکارم، باید بودی و امروز « روز جهانی زن و نیمۀ شعبان » را به تو تبریک می […]

März 3rd, 2023

در رثای مادرم

دیندیرمیون قان آغلارامآنام، مهربانیم گئدیببوینو بوکوک بیر بلبلمگولوم گولوستانیم گئدیبهجران اوتوندا یانیرامروحوم، بوتون جانیم گئدیباوددا یاندی افغانیمدانبیلدی کی جانانیم گئدیبدیندیرمیون […]

Februar 23rd, 2023

نادر ابراهیمی می گوید

من در یک لحظه، غفلتا، وقتی بسیار جوان بودم و کمک کارگر فنی در صحرا، عاشق صحرا شدم. غفلتا، نمی […]