اول صبح برای خرید نان تازه از خانه بیرون آمدم. بین راه زنی میان سال را دیدم که کیسه نایلونی بزرگی در دست داشت و ظروف زباله کنار خیابان را بررسی و از داخل آنها یکی دو تا شیشه خالی آبجو یا نوشابه پیدا کرده و داخل نایلون می انداخت و سپس به راه خود ادامه می داد. به آلدی رسیدم و نان و بقیه وسایل لازم برای پختن ناهار را جمع آوری کرده وبرای پرداخت پول خرید ، به صف ایستادم. چند دقیقه ای نگذشته بود که زن میان سال هم وارد آلدی شد وشیپه های خالی را داخل دستگاه اتوماتیک انداخت و فیش را گرفت و پشت بقیه به صف ایستاد. پول را پرداخت کرده و در گوشه ای ایستاده و وسایلم را داخل کیسه خرید گذاشتم. در حالی که بی اختیار چشم بر زن میان سال دوخته بودم ، سعی کردم از آلدی بیرون بیایم. او فیش را داد و در حالی که پول را کف دست گرفته بود به طرف من آمد و گفت : آدمی شکم دارد ، شکم به لقمه نان احتیاج دارد. این لقمه نان به سادگی به دست نمی آید. باید کار کرد و عرق ریخت و به دستش آورد. با خود فکر کردم ، وقتی آدمیزاد احمقی وجود دارد که پس از نوشیدن ، بیست و پنج سنت اش را دور می ریزد، می توانم آنها را جمع کنم و زندگی بگذرانم.
گفتم : با بیست و پنج سنت یک عدد نانک می خری و شکمت سیر می شود . اما با کرایه منزل و برق و آب و لباس و .. چه می کنی؟ . زندگی فقط خوردن نانک نیست.
کف دستش را باز کرد و گفت : خوب نگاه کن . کف دست من بیست و پنج سنت می بینی؟
به کف دستش نگاه کرده و گفتم : دوازده یورو و چند سنت.
گفت : حالا اول صبح است. تا شب خیلی کار دارم. درآمدم بیشتر از این حرفهاست. می دانی شبهای تعطیلی و بعضی روزهای بخصوص چقدر شیشه جمع می کنم؟ با آن پولها پس انداز هم می کنم. فکر می کنی حق داشتن این پولها را ندارم؟
گفتم : چرا ؟ به نظر من این پولها برایت خیلی هم حلال است. هم جلوی ریخت و پاش را می گیری ، هم به آشغالچی ها کمک می کنی . تو کار می کنی و نان حلال درمی آوری. نوش جانت.