List

بچه که بودیم ، آخر خرداد ماه امتحانات ثلث سوم را که می دادیم و تمام می شد، ما می ماندیم و راسته کوچه دراز و طویل و بچه های محل و بازی و شادی ، صدیقه و صادق دو بچّه محل زرنگ و سیاست مدار و روباه صفت که سر بچّه ها کلاه می گذاشتند. صدیقه و صادق نسبتی با هم داشتند. آنها هم رفیق شفیق وهم رقیب سرسخت و نسبت به همدیگر حسود بودند. تابستان بازار بازی های کودکانه داغ بود. ما بچّه های محله دو دسته می شدیم . صدیقه سرپرست دسته اول و صادق سرپرست دسته دوم بود. با هم آیاق چیزیقی، آراداووردو، ایپ کئشدی و …. بازی می کردیم. در بازی آراداووردو که نوعی توپ بازی دسته جمعی و شیرینی بود، صدیقه همیشه « ریحان مرزه » می شد .ریحان مرزه زحمتی برای زدن توپ و دویدن دنبال توپ نمی کشید بلکه در آخر بازی هر گروه بازی می کرد و اگر سه بار پاس می گرفت بازی کنان آن گروه را برنده بازی می کرد. صادق هم جعبه کوچک اش را که به آن مغازه می گفت، به کوچه می آورد و چند دانه باقلوا و شکلات و آب نبات چوبی و … می چید و می فروخت. از او هیچ وقت باقلوا نمی خریدم. چون یک بار به چشم دیدم که داشت باقلواها را می لیسید و روی سینی کوچک می چید. من هم اعتراض کردم و او با خنده گفت:« خوب شیره اش خیلی زیاد است. خود قناد ی سفارش کرد که شیره ها را بلیسم تا باقلوا براق دیده شود.» او بیشتر وقتها شانس می فروخت. روی تکه های کوچک کاغذ اسم مدادپاک کن و مداد و شکلات و دفتر و عروسک و … را می نوشت و کاغذ را تا کرده داخل قوطی کوچکی می انداخت و شانس را دانه ای یک ریال می فروخت هر کدام از ما با هدفی شانس را می خریدیم . من دوست داشتم عروسک برنده شوم. علی دلش می خواست توپ کوچک سه رنگ را ببرد. صدیقه و صادق به ظاهر رقیب همدیگر بودند و از هم زیاد خوششان نمی آمد. اما مادربزرگم می گفت:« ائشید اینانما./ بشنو و باور نکن . آن که صدیقه است ( سامان آلتیندان سو یئریدنلردن دی / او یک آب زیر کاهی است که نگو و نپرس ) . صادق هم که خدا قسمت هیچ بنده خدائی نکند.( شیطانا پاپیش تیکن دی/از آنهائیست که برای شیطان پاپوش می دوزد.) با هم بازی کنید اما با طناب این دو توی چاه نروید.»
روزی از روزها صادق و صدیقه با هم حرفشان شد و ما نیز درگیر مشاجره شان شدیم. گویا روز گذشته صادق سر بازی تیله ، یکی ازبچّه های فلان محله را به سختی کتک زده بود و پدر بچّه در خانه شان آمده و به پدر صادق گله کرده بود. شهادت صدیقه هم موجب شده بود که صادق از دست باباش به سختی کتک بخورد. حالا صادق می گفت: « تومرا الکی لو دادی.» صدیقه می گفت:« حق تو همین بود و گناه تو بود. » ما بچّه ها هم حق را به سرگروهمان می دادیم. چه بسا گاهی وقتها که صدیقه و صادق با هم دعوا می کردند ما بچّه های ریزه میزه هم به طرفداری از آنها با هم دعوا می کردیم.
روزی از روزها که باز این دو سرگروه دعوایشان شد ، صدیقه ما را دور خود جمع کرد و گفت:« این دفعه دیگه دارو دسته صادق رو از رو می بریم.هر چه متلک و شعر دارید جمع کنید که به جنگ دارودسته صادق می رویم.» آنها هم صفی آراستند وروبروی هم ایستادیم. ما هم صدا با صدیقه چنین می خواندیم.
صادق به من گفت .
چی گفت ؟
این ور کوچه گفت .
چی گفت ؟
اون ور کوچه گفت
چی گفت؟
در گوش من گفت
چی گفت؟
یواشکی گفت
چی گفت؟
با ترس و لرز گفت
چی گفت؟
من از صدیقه می ترسم
دارو دسته صادق هم شعرهائی از این دست حواله ما می کردند. همین طور سرگرم گفت و چی گفت بودیم که دو تا از بچّه ها شروع به کتک زدن هم کردند نتوانستیم جدایشان کنیم. خواستیم از سرگروههایمان بخواهیم که جلوی این دو را بگیرد که دیدیم نه از صادق و نه از صدیقه خبری است. این طرف و آن طرف گشتیم و دیدیم این دو در هشتی ( دالان کوچک ) خانه صادق نشسته اند و صحبت می کنند.
صادق می گفت:«  آخر اگر همه تکه کاغذها را پوچ بنویسم که بچّه ها متوجّه کلک ما می شوند.»
صدیقه می گفت:« دارو دسته من که همه شان خل و چل هستند و هیچ چی سرشان نمی شود دارو دسته تو هم که بچه های گروه خودت هستند و هیچ شکی نمی کنند. فقط دو سه تا باقلوا بنویس و تمامش کن.»
صادق می گفت:« آخه دختر باقلواها کهنه هستند اگه بچّه ها رو بندازه به اسهال چی میشه؟»
صدیقه می گفت:« قورخاخ سیچان ( موش ترسو) هیچ چی نمیشه ننه شون عرق شاهسپرم و دوغ بهشون می ده و یک ساعته حالشون جا می آد. تو به فکر تقسیم سود باش.»
صادق می گفت:« از هر ده ریال هفت مال من و سه مال تو.»
صدیقه می گفت:« چی شد فکر مال من سود مال تو؟ نصف نصف وگرنه به بچه ها می گم ازت خرید نکنند.»
صادق می گفت:« خوب باشه نصف نصف.»
هر دو از جا بلند شدند تا به ماها که داشتیم به خاطر آنها خودمان را لخت شئید می کردیم بپیوندند که ما را دیدند و سرجایشان خشکشان زد. اما باز زرنگ بودند. صادق به دارودسته اش گفت که می خواست سر صدیقه کلاه بگذارد و صدیقه هم پیش دستی کرد که می خواستم سر صادق کلاه بگذارم و همه سودش رو بگیرم ودرشکه بستنی برادران که از کوچه مان رد می شود بستنی برادران بخرم و همگی با هم بخوریم.
من و مهناز و سنبل وپری آهسته از گروه جدا شدیم. مهناز گفت:« ما به خاطر صدیقه خودکشی می کردیم و نمی دانستیم خل و چل هستیم. »
سنبل جواب داد:« تقصیر خودمان هم هست همه اش دوست داریم یکی آقابالاسرمان بشود و هرجور دلش می خواهد سرمان کلاه بگذارد. برویم آراداووردو بازی کنیم . تعدادمان کافی است و احتیاج به ریحان مرزه هم نداریم.»

  Posts

März 25th, 2023

آن روز، اوّلِ نوروز

مادرم، جان و دلمآن روز سه شنبه اوّل فروردین 1402 مصادف با 21.03.2023 بود. آری اوّلین روز از نوروز. آخرین […]

März 8th, 2023

به بهانه هشتم مارس، نیمۀ شعبان، مادرم

مادرم، مهربانم، فداکارم، باید بودی و امروز « روز جهانی زن و نیمۀ شعبان » را به تو تبریک می […]

März 3rd, 2023

در رثای مادرم

دیندیرمیون قان آغلارامآنام، مهربانیم گئدیببوینو بوکوک بیر بلبلمگولوم گولوستانیم گئدیبهجران اوتوندا یانیرامروحوم، بوتون جانیم گئدیباوددا یاندی افغانیمدانبیلدی کی جانانیم گئدیبدیندیرمیون […]

Februar 23rd, 2023

نادر ابراهیمی می گوید

من در یک لحظه، غفلتا، وقتی بسیار جوان بودم و کمک کارگر فنی در صحرا، عاشق صحرا شدم. غفلتا، نمی […]

Februar 21st, 2023

هر سرانجام سرآغازی است

آتش بدون دود – جلد هفتم – هر سرانجام سرآغازی استآلنی به بهانه سردردها و سنگ کلیه های شدید که […]

Februar 20th, 2023

فرق مبارز مومن با ظالم بی ایمان

عیبِ جهانِ ما: عیبِ جهانِ ما این است که هنوز در برابر مردِ واقعی، دستکم یک نامرد وجود دارد و […]

Februar 18th, 2023

آتش بدون دود – جلد ششم

آتش بدون دود – کتاب ششم – هرگز آرام نخواهی گرفتآلنی – مارال، همراه با تحصیل و سخت کوشی در […]

Februar 17th, 2023

آتش بدون دود- جلد پنجم

عبداللّه مای لس: نخستین ترکمنی که به مجلس شورا راه یافت و سالها به خاطر مشروطیت مبارزه کرد. به همین […]

Februar 11th, 2023

آتش بدون دود – جلد پنجم – حرکت از نو

آلنی و مارال در تهران سرگرمِ تحصیل و سیاست هستند. دخترشان آیناز در اینجه برون کنار مادربزرگش ملّان زندگی می […]

Februar 1st, 2023

آتش بدون دود – کتاب چهارم

از عشق سخن باید گفتهمیشه از عشق سخن باید گفت.می گوید: عشق ترجیع بندی ست که هیچ رُجعتی در آن […]