برای خرید دانه به پرندگان کوچه مان، وارد فروشگاه حیوانات شدم. فروشنده گفت که اجناس جدید آمده و ارزش دیدن دارند. انواع خرگوش و موش و ماهی و پرنده. گشتی زده و از حیوانات مادرمرده، دیدن کردم. خرگوش ها مظلوم و ساکت، سرگرم خوردن علف و تکه های کوچک هویچ بودند. موش ها با دیدن آدمیزاد، داخل آشیانه کوچکشان دویده و مخفی شدند. ماهی ها در آکواریوم های بزرگ و زیبائی که فروشنده برایشان تدارک دیده بود، بی خیال به این سوی و آن سوی شنا می کردند. مارها دور تکه کوچک چوب پیچیده بودند و عنکبوت ها بالای درختچه کوچک تار می تنیدند. قفس های کوچک پرنده گان پر از پرنده بود. چشمم به مرغ های زیبای عشق افتاد جل الخالق! عجب پر و بال زیبا و رنگارنگی! عجب تنوعی! فتبارک الله احسن الخالقین! محو زیبائی هایشان شدم. دلم برای خرید یک جفت از این زیبارویان پر زد. دقایقی به تماشای شان ایستادم. یک جفت از آن بسیار خوش رنگ هایش را انتخاب کردم. طفلک از این گوشه قفس به گوشه ای دیگر می پرید و ناامید برجای خود خشکش می زد. جائی برای پریدن نداشت. فروشنده متوجه قیافه ام شد و فوری شروع به تبلیغ جنس خود زد. گویا مکان اینها موقتی و کوچک است. دو پرنده در یک قفس راحت زندگی می کنند. پس از تعریف و توصیف، قفس های مناسب یک جفت مرغ عشق را نشانم داد. بیشتر شبیه به سلول های انفرادی بودند تا محل زندگی موجود زنده. منصرف شده و از فروشگاه بیرون آمدم. غرق در اندیشه و غم این موجودات. با خود فکر کردم اگر یک جفت خریداری کرده و در فضای آزاد رهایشان کنم، چه می شود؟ زندگی در فضای آزاد و دفاع از خود را یاد نگرفته اند. حتما صید پرنده های بزرگ و گربه ها می شوند. گویا کاری از دستم برنمی آمد. فقط دعا کردم، دعا برای آزادی این پرندگان معصوم و زیبا، از سلول های انفرادی که قفس نام گرفته اند.