List

یادش به خیر آن قدیمها ، هوا که سرد می شد ، مادر در صندوق لباس های زمستانی را باز می کرد. بوی تند نفتالین همه جا می پیچید. او لباس های زمستانی را از صندوق درمی آورد و روی طناب پهن می کرد. صبح که به مدرسه می رسیدیم ، من و مهناز و مهرناز و مهری و …. بوی نفتالین می دادیم. این بو دماغمان را نمی آزرد. درست مثل سیر و پیاز که اگر همه خورده باشند اذیت نمی شوند.
یادش به خیر آن قدیمها ، در هوای سرد رمستان بعد از رسیدن به کلاس بابای مدرسه سه لیتر نفت داخل نفت دانی بخاری نفتی می ریخت و بخاری را روشن می کرد. تا بسوزد و کلاس را گرم کند. آن وقت طفلک خانم معلم دلش به حال ما می سوخت و اجازه می داد دور بخاری جمع شده و دستهایمان را گرم کنیم . تازه گرما را حس می کردیم که نفت تمام می شد و بابای مدرسه ناپدید.
یادش به خیر آن قدیمها ، بیمار که می شدیم ، پدرمان دکتر ندیم را خبر می کرد. دکتر کیف به دست وارد اتاق می شد و ما از ترس او مثل بید می لرزیدیم . آن وقت در کیف را باز می کرد و آمپول بزرگ همچون لولوخورخوره از کیف بیرون می آمد و با چشم غره روی آتش می رقصید و تا بجوشد و آماده شود زهره ترک می شدیم.
یادش به خیر آن قدیمها ، تلویزیون نبود و روزها با شنیدن ترانه های درخواستی شنگول می شدیم . تازه برای بچه ها هم ترانه درخواستی بود. ( پاشو پاشو کوچولو ، از پنجره نگاه کن)  شبها با شنیدن داستان شب از رادیو لذت می بردیم. شب یلدا و نوروز و غدیر و قربان و روزهای عزیز دیگر دور هم جمع می شدیم و تنفلات سالم نوش جان می کردیم. آخر این همه کیک و شکلات و تنقلات نبود و دلمان با خاگینه و حلوای خوشمزه مادر خوش بود. نخود و کشمش و شکر پنیر مادربزرگ یک دنیا مزه داشت.
یادش به خیر آن قدیمها ، آتاری و موبایل و اینترنت را نمی شناختیم. بئش داش ، آرادا ویردی ، آنا منی قوردا وئرمه ، آیاق جیزیقی ، …. بازی می کردیم . با عروسک های پارچه ای بازی کرده و برایشان از تکه پاره های پارچه هائی که مادر و خاله بزرگ می دادند لباس می دوختیم و خاله بازی می کردیم و از زندگی لذت می بردیم.
یادش به خیر آن قدیمها ، مادربزرگ برایمان قصه می گفت . قصه دختر شاه پریان ، ملک محمد و زمرد قوشو ، کئچلجه ، فاطما خانم ، روباه و گرگ ، خاله سوسکه ، بز بز قندی ، جان سیز جنتیقه ، پادشاه و خروسش ، قاری ننه ایله تویوغو ، … و قصه های قشنگ دیگر . خوابمان چقدر شیرین بود. ما نه هاچ زنبور عسل ، نه پلین ، و نه دوقلوها و … را که دربه در به دنبال یکی می گشتند تا پیدایش کنند ، نمی شناختیم. ما بچه ها ملک محمد را داشتند که دیو را از میان می برد و بچه ها آرام می خوابیدند. ما بزبز قندی داشتیم که شنگول و منگول و اورتاگول ، را از چنگ گرگ بدجنس رها می کرد. ما در دنیای کودکانه خود یک ابرقدرت دوست داشتنی داشتیم که پشت و پناهمان بود و این ابرقدرت یا پدر و یا مادر نام داشت. برای دل کوچک ما پدر و مادر به قدری بزرگ و قوی بودند که موقع دعوا و مشکل با همکلاسی هایمان تهدیدشان می کردیم که ( بابامی باشیوا گه تیره جاغام ، مامامی باشیوا گه تیره جاغام ) بابامو سرت می آورم ، مامانمو سرت می آورم.
یادش به خیر آن قدیمها ، مرحوم خاله بزرگ موقع شستن ظرف و لباس ، ترانه اشکم دونه دونه را زمزمه می کرد و من پشت در ایستاده و یواشکی گوش کرده و لذت می بردم. این همه خواننده با ترانه ها و اشعار عجیب و غریب دنیا را پر نکرده بود . مادر بعد از شستن ظروف ناهار رادیو را باز می کرد و گلپا و حمیرا و .. با اشعار زیبا برایش آواز می خواندند. مادرم ( صبرم عطا کن ) را خیلی دوست داشت.
یادش به خیر آن قدیمها ، ابرو برداشتن و آرایش کردن دخترهای دم بخت ، عیب بود. می گفتند دختری که بزک کند محمدی صورتش می رود. عشاق نوجوان ،  با نگاه حرف دلشان را به یکدیگر می گفتند.  دیدار یار در ایستادن سر راه مدرسه و دزدکی نگاه کردن و لبخند و تبسم محجوب خلاصه می شد. در حالی که این جدیدها آنقدر آرایش می کنند که بزک نکرده شان را ببینی نمی شناسی.
یادش به خیر آن قدیمها ، مبل و تخت و … نبود. روی فرش می نشستیم و به متکا و بالش تکیه می دادیم و سماور نفتی در گوشه ای از اتاق روی میز پاکوتاه مخصوص خودش قل قل می جوشید و چای داغ و قند پهلویش را نوش جانمان می کرد.
یادش به خیر آن قدیمها ، جارو برقی به دنیا نیامده بود و جاروی سنتی را می شستیم و فرش ها را برق می انداختیم و مثل دسته گل تمیز و مرتب می شد. ماشین لباسشویی هم به بازار نیامده بود و مادرمان ترلان را خبر می کرد و یک روز تمام با شستن و خشک کردن و دوباره دوختن ملافه ها سپری می شد. آبگوشت دستپخت آبجی و سبزی خوردن تازه ، دل و جان مادر خسته مان را سیر و خستگی را از تنش می زدود. فقط در سرمای زمستان دستهایش سرخ می شد. دست و صورتش را با شلاق سرمای سوزان زمستان سرخ می کرد تا تن و جان مان گرم شود.
یادش به خیر آن قدیمها که بچه بودیم این همه تخته و کمد و قفسه و گنجه نبود. ما بودیم و تاقچه های روی دیوار که مادرمان لامپا و شمع و قرآن و رادیوی بزرگ و … را می گذاشت و به ما برای جا دادن کتابها و عروسکهای پارچه ای مان صندوق های چوبی که به آن سیب صاندیغی می گفتیم می داد و کتابهایمان را داخل صندوق جا می دادیم و قوطی خالی کفش هم جا مدادی مان بود و مداد و خط کش و خودکار بیک و خودنویس و … را داخل قوزی می گذاشتیم. چقدر کیف می کردیم از داشتن قوطی هایی که به خودمان تعلق داشت.

  Posts

Mai 16th, 2023

یوخو گؤردوم

اسفندآینین ییرمی دوققوزویدو. جان یولداشیمنان بیرلیکده اوتوروب، یئیین – یئیین بایرام خط لریمیزی یازیردوخ. معلیمیمیز بایرام تعطیلی اوچون بیرجه عالم […]

Mai 15th, 2023

به بهانۀ روز پاسداشت فردوسی

به نام خداوندِ جان و خردکزاین برتر اندیشه برنگذردبیست و پنجم اردیبهشت است و روز پاسداشت زبان فارسی و حکیم […]

Mai 11th, 2023

دلم خوش نیست غمگینم

پدرم که رفت، یاریم یتیم قادالدیم. پس از سپری شدن یک دهه، مادر نیز رفت و جیلخا یتیم قالدیم. پس […]

Mai 9th, 2023

هفتۀ گذشته بود

هفتۀ گذشته بود و روز معلّم و من همچنان دلتنگ. دلتنگ صدای مادر. مادری که صبحِ روزِ معلّم، اوّلین نفری […]

April 12th, 2023

در این شب های مبارک قدر

مادرم، عزیزی که رفتی و دیدارت به قیامت ماند، دلم از دوری ات عجیب تنگ می شود. پس از گذشت […]

April 4th, 2023

سالی که گذشت

حکیم عمر خیام می فرماید:« از دی  که گذشت هیچ از او یاد مکن» درست میفرماید. امّا آن دی  که […]

März 25th, 2023

آن روز، اوّلِ نوروز

مادرم، جان و دلمآن روز سه شنبه اوّل فروردین 1402 مصادف با 21.03.2023 بود. آری اوّلین روز از نوروز. آخرین […]

März 8th, 2023

به بهانه هشتم مارس، نیمۀ شعبان، مادرم

مادرم، مهربانم، فداکارم، باید بودی و امروز « روز جهانی زن و نیمۀ شعبان » را به تو تبریک می […]

März 3rd, 2023

در رثای مادرم

دیندیرمیون قان آغلارامآنام، مهربانیم گئدیببوینو بوکوک بیر بلبلمگولوم گولوستانیم گئدیبهجران اوتوندا یانیرامروحوم، بوتون جانیم گئدیباوددا یاندی افغانیمدانبیلدی کی جانانیم گئدیبدیندیرمیون […]

Februar 23rd, 2023

نادر ابراهیمی می گوید

من در یک لحظه، غفلتا، وقتی بسیار جوان بودم و کمک کارگر فنی در صحرا، عاشق صحرا شدم. غفلتا، نمی […]