آن قدیمها در محله ما زنی با چهار بچه قد و نیم قد زندگی می کرد. به ظاهر شوهر نداشت. بعضی شبها مردی به خانه اش می آمد و صبح زود از خانه بیرون می رفت و چند روزی غیب می شد.زن به تنهائی زندگی خود و چهار بچه را اداره می کرد.در و همسایه به او « ارلی دول آرواد یعنی متاهل بیوه » لقب داده بودند. روزی چرایش را از مادرم پرسیدم و او در جوابم به شوخی گفت : سؤزون ته کینه ال آپاران ایماندان چیخار / کسی که در مورد مسئه ای زیاد کنجکاوی کند ایمانش را از دست می دهد.
اما من دلم می خواست علت را بدانم. اگرشوهر دارد چرا « دول آرواد» ؟ اگر بیوه است چرا « ارلی » ؟ تا اینکه مادرم مرا با خود به مجلس روضه برد. به خانه همین زن که گوهر نام داشت رفتیم. ملا آمد و شروع به خواندن روضه کرد و زنها چادر بر سر کشیده و گریه سردادند و بعد از رفتن، ملا همگی فاتحه ای خوانده و سرگرم نوشیدن چای تازه دم که میزبان آماده کرده بود شدند. مادرم آهسته پرسید : شوهرت آمده بود؟ گوهر جواب داد : بله پولش تمام شده بود. آمد و پول تو جیبی دادم و رفت. یک مدتی مزاحم نخواهد شد.مادر و بقیه همسایه ها دعایش کردند که خدا کمکش کند تا بچه هایش را خوب تربیت کرده و بزرگ کند.
مادرش سرزنش کرد :« دختر جوانم موهایش در این خراب شده سفید خواهد شد. این مرد خیری برایش ندارد. می گویم طلاق بگیر و بیا ور دست خودم بنشین. از بابت بچه ها نگران است . مردی که نتواند پول سیگارش را دربیاورد ، چطوری می تواند شکم بچه ها را سیر کند ؟ آنها را هم به تو می دهد. » اما گوهر ترجیح می داد طلاق نگیرد و در همان خانه بماند و بچه هایش را بزرگ کند. او نیز دلایلی برای خودش داشت. او چنین می اندیشید ، زن بیوه دیوارش از همه کوتاه تر است.
گوهر هم نقش پدر و هم نقش مادر را ایفا می کرد. کارمند بود. اول صبح بچه ها را آماده کرده و به مدرسه می سپرد و خود سر کارش می رفت. ظهر همه با هم به خانه برمی گشتند. زندگی برایش هم از نظر مادی و هم معنوی بسیار سخت بود. مخارج بچه ها بعد از کنکور و دانشگاه و … بیشتر می شد و او با اضافه کار و صرفه جوئی و سرخ کردن صورت با سیلی آنها را بزرگ کرد و به سر و سامانی رساند.
اکنون که فرزندان گوهر هر کدام برای خودشان پدر و مادری هستند ، جای خالی مهر پدری ، همچون زخمی عمیق در دلشان ریشه دوانده است. آنها نه تحمل پذیرش پدر را دارند و نه جای خالی اش برایشان پر می شود.