عصر یک روز خوش تابستانی، دوستی برای صرف چای به خانه ام آمد. نوۀ پنج ساله اش را نیز آورده بود. ما سرگرم صحبت و نوشیدن چای شدیم و دخترک از جای بلند شد و چند دقیقه بعد با شاخه های کوچک گل قهر و آشتی در دست، به طرف مادربزرگش آمد و نشست. با تعجب و دلخوری پرسیدم:« چه کار کردی عزیزم! این گل خیلی حساس هست نباید دست زد. نازه دو شاخه خیلی کوچک گل را چیدی که چه بکنی؟» مادربزرگش با لبخند جواب داد:« خوب خاله جونش دل دخترکم گل خواسته فدای سرش. » یک کمی دلخور شده و گفتم:« این گل داشت خراب می شد. راه و روش خوب شدنش را از گلفروشی پرسیده و خیلی زحمت کشیدم تا جان گرفت و گل داد. عزیزم لطفا به گل و گلدان دست نزن.» به جای دخترک، مادربزرگش ناراحت شد و گفت:« تو رو خدا ولم کن! این که گل نیست علف هرزه! خوب عزیزم به علف هرزهای خاله جون دست نزن. خودم از این علفها برات می خرم.» گفتم:« لطفا ناراحت نشو. می دانی که گل و گیاه را دوست دارم . بهتر است به جای ناراحت شدن، به بچه سفارش کنی ، هر جا می رود به وسایل دیگران دست نزند.» ناراحت تر شد و گفت:« مگر در عصر حجر زندگی می کنیم که بچه از همه چیز محروم باشد؟ و…» بعد از چند دقیقه ای ، هنوز چائی اش سرد نشده ، بلند شد و خداحافظی کرد و رفت.