مادرم یک سری طلا داشت. گویا هدیه عروسی اش بود. مدل جدید طلا که به بازار می آمد ، طلاهای کهنه اش را به بازار می برد و با مدل جدید عوض می کرد.آخرین بار ، زنجیر طلا خرید. به نظرم گرانبهاتر از طلاهای قدیمی اش بود. چون علاوه بر طلاهای کهنه ، یک مقدار هم پول پرداخت کرد. همین طلائی که شبانه روز بر گردن مادرم می درخشید ، پشتوانه ای شد برای ما ( خواهران و برادارن ) می خواستیم کنکور شرکت کنیم. می گفت : شما غصه هزینه تحصیل را نخورید. پول کم بیاوریم گردنبندم را می فروشم. پدرم نیز می گفت : شما غصه نخورید ما که نمرده ایم خانه مان را می فروشیم. داداش بزرگ که می خواست برای ادامه تحصیل به خارج از کشور سفر کند ، هردو آماده بودند که خانه و طلا را بفروشند.
پدر دار فانی را دواع گفت و مادر را تنها گذاشت و رفت .
مادر ماند تا با طلای آویزان بر گردنش ، برای مدتی پشتوانه ام باشد. به هنگام گرفتاری بگوید که نمرده ام طلایم را می فروشم و مشکلت را حل می کنم. همین جمله او برای دلگرمی و هدایتم رو به جلو کافی است.
قربان صفای مادر . این دوست بی منت و بی ادعای فرزند.