آن قدیمها زندگی زیبا بود . با امکانات اندکش ، با ماشین های ژیان که پدر و دایی و شوهر خاله و پسر عمو و غیره داشتند. ما با همین ژیان سفر می کردیم . آن هم راه دور تا تهران و خانه آبجی که تازه گیها از شهری به شهر دیگر کوچ کرده و غریب شده بود. سرعت ژیان زیاد نبود. عجله ای هم نداشتیم. صندلی های آخر دو نفری بود . اما ما سه نفری درحالی که هرکدام بچه ای به بغل داشتیم می نشستیم. تازه نفر جلویی هم بچه ای ده یا دوزاده ساله را کنار خود می نشاند و هر از گاهی داد راننده درمی آمد که بچه روی دنده نشسته ای بلند شو تا دنده را عوض کنم. با این حال و هوا و تنگی جا تخمه هم می شکستیم. برای ناهار کوفته تبریزی می خوردیم. کوفته تبریزی هائی که از قبل پخته و سرد شده و لای نان همراه با سیزی به شکل لقمه یا همان ساندویچ امروزی پیچیده شده بودند.
بین راه هم جلو قهوه خانه ای توقف کرده و چایی سفارش می دادیم. چایی ها داخل لیوانهای زرد از رنگ چای خوب نشسته ی مانده ، داخل سینی رنگ و رو رفته می آمد و می نوشیدیم. چایی ها مزه ی غیرعادی داشتند. کهنه دم چند بار جوشیده و تمام شده و رویش چایی و آب جوش اضافه شده.
بالاخره مسیر را با همین عروس ماشین ها طی می کردیم و سالم و خسته به مقصد می رسیدیم. دیدن ابجی و عمه و فامیل ها خستگی را از تن و جانمان می زدود.
کاش زندگی دنده عقب داشت و برای چند روزی به آن ایام برمی گشتم و بدور از هیاهوی اینترنت و فیس بوک و وو . و . داخل ماشین ژیان زرد
رنگ پدر و برادر و دایی از زندگی لذت می بردم.
راست گفته اند که : آجلیق اولسون کئف اولسون – فقر باشد و لذت زندگی