سه شنبه است. 27 اسفند 1398، چهارشنبه سوری. طبق آداب و رسوم همه ساله، از روی آتش می پریم ومی گوئیم ( آتیل باتیل چارشنبه آینا تکین بختیم آچیل چارشنبه ) یادش به خیر مرحوم اورقیه آنا می گفت:« بخت فقط خانه شوهر نیست. بخت خوشبختی و موفقیت است. شادی و سلامتی است. بپرید و بخوانید و آرزوهایتان را یکی یکی بر زبان بیاورید.» من و دوست جان همیشه آرزو می کردیم که فردا خانم معلم از ما درس نپرسد. آخر معلم ها می دانستند که شب چهارشنبه سوری درس و مشق را رها می کنیم. بعضی ها دل رحم بودند و مشق نمی گفتند. حتی روز بعد درس نمی پرسیدند و بعضی دیگر مثل خانم معلم کلاس ششم ما که می گفت:« دانش آموز باید در هر حال درس بخواند و تفریح برای بچه مدرسه ای نیامده. » هم درس می پرسید و هم با دستهای بزرگ و پهن اش سیلی آبداری بیخ گوشمان می خوابانید. آرزوی دیگر من و دوست جانم این بود که بدون تجدید قبول شویم و سه ماه تابستان از بازی ها لذت ببریم. راستی که چه دنیای زیبای کودکانه ای داشتیم!
سال هاست که چهارشنبه سوری ما بدون پریدن از آتش سپری می شود. غربت است و کسی آداب و رسوم ما را نمی داند. فقط صرف شام و شیرینی جاتِ مخصوص این شب است و آرزوهای قشنگ. همه ساله خوش می گذرد. دور هم هستیم و شبی را با یادآوری خاطرات خوش خانه پدری می گذرانیم. با دستمالی که آقا جمشیدمان به اتاق می انداخت و پدر دستمالش را از پوست تخمه پر می کرد و صدای خنده و شوخی مان به آسمان می رفت. پسرعمو و خانواده اش آجیل چهارشنبه سوری شان را برداشته و به خانه مان می آمدند و دور هم می نشستیم. در هر خانه ای چند پسربچه و دختربچه بود. با هم بازی می کردیم و کلی خوش می گذشت. صبح روز بعد هم با چشمانی پف کرده و کسر خواب با یک مشت نخود و کشمش در جیب روپوشمان، به مدرسه می رفتیم و با همکلاسی ها از خوشمزه گی های شب قبل صحبت می کردیم. یادش به خیر.
امشب، جان سالم بدر بردنِ مردمِ دنیا و رهایی از این اوضاع نگران کننده را آرزو کردم. آرزو کردم که مردم بیماری را جدی بگیرند و رعایت کنند تا این مشکل نیز برطرف شود.
اکنون نمی دانم اوضاع در ایران چگونه است. آیا مردم از خانه بیرون آمده اند یا حوصله به خرج داده و خانه مانده اند؟