List

سوار اتوبوس شدم . طبق معمول همیشه پدری با دخترک و پسرک دبستانی اش که گوئی کلاس اول و دومی هستند ، روی صندلی های چهارنفری نشسته بودند. در این مدت همسفری کوتاه ، پسرک را یک کمی شناخته ام. او شیطان و بازیگوش و پر سر و صداست. از مدرسه هم خوشش نمی آید. هر بار بهانه ای می تراشد. اما هربار پدرش آب پاک روی دستش می ریزد. دیروز صبح هم پسرک در حالی که با دو دست شکمش را گرفته بود و آه و ناله می کرد رو به پدرش کرد و گفت : این دفعه راستی راستی شکمم درد می کند . دارم می میرم . باور نمی کنی؟
پدر با لبخند جواب داد :  باور می کنم
پسرک گفت : یعنی من باید اول بمیرم تا باور کنی ؟ می دانی اگر حالا از درد شکم بیفتم و بمیرم چه می شود؟
پدر باز با خنده جواب داد : می دانم چه می شود. فوری آمبولانس را خبر می کنیم و می آیند و تو را به بیمارستان می ب
پسرک با کنجکاوی پرسید : بعد چه می شود؟
پدر جواب داد : بعد دکتر معاینه ات می کند . اگر زنده باشی یک آمپول بهت می زند و اگر مرده باشی تو را داخل فریزر می گذارند تا روز به خاک سپاری سرد و خنک بمانی و گندیده نشوی
پسرک پرسید : حالا نمی شود آمپول نزنند؟
پدر جواب داد : نه نمی شود. مگر اینکه مرده باشی . آن وقت ازشر آمپول خلاصی
پسرک لبخندی زد و گفت : خوب داخل فریزر رفتن که آسانتر و راحت تر است. حالا اونجا مثل فریزر خودمان بستنی قیفی توت فرنگی هم هست؟
پدرش گفت : نه جانم پستنی قیفی توت فرنگی در آلدی فراوان است. عصر قرار است با مادرت خرید کنیم. برای خواهرت بستنی قیفی می خریم و سهم تو را هم داخل فریزر برای فردای خواهرت نگهداری می کنیم.
پسرک اعتراض کرد و گفت : چرا ؟ بعنی خواهر هم بستنی خودشو بخوره هم مال منو ؟ این که نمیشه . میشه سهم منو هم بیاری توی فریزر بیمارستان که بخورم ؟
پدر باز با حوصله گفت : نه عزیزم نمیشه . تو آنجا یخ زده ای و یکی دو روز دیگر قراره دفن بشی
پسرک با تاسف فراوان گفت :حیف ! کاش زنده می ماندم و بستنی قیفی می خوردم
پدرش گفت : عزیزم کسی مجبورت نمی کنه که بمیری . می توانی زنده بمانی و بستنی قیفی بخوری . از آن 6 تائی ها می خریم و به هرکدومتون سه تا می رسد. اما حیف شکمت خیلی درد می کنه و قراره بمیری
پسرک آب دهانش را قورت داد و گفت : حالا اگر من نمیرم و زنده بمانم ، اما امروز به مدرسه نروم چه می شود ؟
پدر گفت :« نه نمیشه یا باید بمیری و بگذاریمت داخل فریزر بیمارستان ، یا زنده باشی و به مدرسه بروی و عصر بستنی قیفی بخوری و تکالیف مدرسه ات را انجام بدهی
بالاخره هوس خوردن بستنی قیفی بر درد الکی شکم پیروز شد و پسرک یک دفعه با خوشحالی گفت : پاپا ! پاپا ! ببین ! حالم خوب شد . دیگر شکمم درد نمی کند
پدر خندید و گفت : آفرین بر این شکم حرف شنو ات . چه شکم عاقلی داری ! پس عصر همگی با هم به آلدی می رویم
سه ایستگاه بعد پیاده شدند . پدر با آن حوصله جوابگوئی اش به پسرک اش ، چهره پدرم را در نظرم مجسم کرد. بچه که بودم با دخترهای همسایه به مدرسه می رفتم. بعضی وقتها پدرم مرا به مدرسه می رسانید.روزهائی که با او به مدرسه می رفتم موجب می شد که حرکاتش را زیر نظر بگیرم. من روپوشم را می پوشیدم . بعد مادرم موهای بلندم را شانه می زد و دو تا گیس می بافت و روبان سفیدم را به سرم می زد. کفشهایم را می پوشیدم و منتظر پدرم می شدم. پدرم پیراهن سفید و کت و شلوار سیاه اش را می پوشید. کراواتش را می بست. کفش هایش را می پوشید و رویشان دستمال می کشید. مواظب بود که چرک و کثیف نباشند. بیشتر وقتها کفشهایش را با حوصله و سلیقه واکس می زد. می گفت :« بچه ها زندگی در اجتماع را از معلم ها و کارکنان مدرسه می آموزند.» بعد دستم را می گرفت و دو تائی دربند پیچ در پیچ را پشت سر می گذاشتیم و به راسته کوچه می رسیدیم. از بازارچه می گذشتیم. بوی خاک تازه بازارچه را دوست داشتم. مغازه دارها جلوی در مغازه شان را آب و جارو می کردند. گرچه پدرم هر روز پول توجیبی می داد، اما هر وقت با او می رفتم برایم چوبی مدادی و لووشک ترش می خرید. بعضی وقتها هم موقع سلام و علیک با سید عطاری که دوستش بود ، سید عطار توی جیب روپوشم یک مشت سنجد می ریخت. بعضی وقتها هم خرما و آلبالوی خشک می داد. پدر برایم سمبل نعمت و برکت بود. دستم را که می گرفت . دستهایش همیشه گرم بود حتی در سردترین روزهای زمستان. دم در مدرسه که می رسیدم ، خانم معلم یا هرکدام از کارکنان مدرسه که پدرم را می دیدند با او سلام و احوالپرسی می کردند و من چقدر خوش به حالم می شد. آخر پدر معصومه و حکیمه و ربابه و خیلی ها بازاری بودند. پدرم شیک پوش ترین پدر بود.آن زمانها کارمندان کت و شلوار و پیراهن سفید می پوشیدند و کراوات می زدند. بعد ها دیگر از مد افتاد. پیراهن شکل خود را عوض کرد. پدرها در محل کار نیز تسبیح به دست گرفتند و پاشنه کفش شان خوابید و کار به جائی رسید که داخل اداره و محل کار دمپائی جای کفش رسمی را گرفت

  Posts

März 25th, 2023

آن روز، اوّلِ نوروز

مادرم، جان و دلمآن روز سه شنبه اوّل فروردین 1402 مصادف با 21.03.2023 بود. آری اوّلین روز از نوروز. آخرین […]

März 8th, 2023

به بهانه هشتم مارس، نیمۀ شعبان، مادرم

مادرم، مهربانم، فداکارم، باید بودی و امروز « روز جهانی زن و نیمۀ شعبان » را به تو تبریک می […]

März 3rd, 2023

در رثای مادرم

دیندیرمیون قان آغلارامآنام، مهربانیم گئدیببوینو بوکوک بیر بلبلمگولوم گولوستانیم گئدیبهجران اوتوندا یانیرامروحوم، بوتون جانیم گئدیباوددا یاندی افغانیمدانبیلدی کی جانانیم گئدیبدیندیرمیون […]

Februar 23rd, 2023

نادر ابراهیمی می گوید

من در یک لحظه، غفلتا، وقتی بسیار جوان بودم و کمک کارگر فنی در صحرا، عاشق صحرا شدم. غفلتا، نمی […]

Februar 21st, 2023

هر سرانجام سرآغازی است

آتش بدون دود – جلد هفتم – هر سرانجام سرآغازی استآلنی به بهانه سردردها و سنگ کلیه های شدید که […]

Februar 20th, 2023

فرق مبارز مومن با ظالم بی ایمان

عیبِ جهانِ ما: عیبِ جهانِ ما این است که هنوز در برابر مردِ واقعی، دستکم یک نامرد وجود دارد و […]

Februar 18th, 2023

آتش بدون دود – جلد ششم

آتش بدون دود – کتاب ششم – هرگز آرام نخواهی گرفتآلنی – مارال، همراه با تحصیل و سخت کوشی در […]

Februar 17th, 2023

آتش بدون دود- جلد پنجم

عبداللّه مای لس: نخستین ترکمنی که به مجلس شورا راه یافت و سالها به خاطر مشروطیت مبارزه کرد. به همین […]

Februar 11th, 2023

آتش بدون دود – جلد پنجم – حرکت از نو

آلنی و مارال در تهران سرگرمِ تحصیل و سیاست هستند. دخترشان آیناز در اینجه برون کنار مادربزرگش ملّان زندگی می […]

Februar 1st, 2023

آتش بدون دود – کتاب چهارم

از عشق سخن باید گفتهمیشه از عشق سخن باید گفت.می گوید: عشق ترجیع بندی ست که هیچ رُجعتی در آن […]