List

بچه بودیم و هنوز تلویزیون به تبریز نیامده بود. سرگرمی خانوادگی مان رادیو و مجله و پیک و کتابچه های قصه و سامسون و لاوسون و گاهی اوقات سینما بود. شبها رادیو را روشن می کردیم و خانوادگی به قصه شب گوش می کردیم و صبح روز بعد با همکلاسی هایمان در مورد سرنوشت قهرمان قصه بحث می کردیم. قهرمانان سینمائی مان فردین و فروزان و کمدین خوش خنده مان هم ظهوری بود. شبهای سرد و پر برف زمستان پدر ، جان و دلمان را با قصه خوانی اش گرم می کرد. قصه ملانصرالدین و دخترش ، ملا و دزد ، ملا و خرش. روزی کتابچه کوچک مصوری به خانه آورد. قصه موش و گربه با تصاویر سیاه و سفیدش. موشی که در عالم مستی و بی خبری موجب خشم گربه شده و جان خود را از دست داد و گربه ای که پس از خوردن موش توبه کرد و موشهای دیگر توبه اش را باور کرده و با ارسال هدیه ، دست دوستی به طرفش دراز کردند و اما غافل از این که:
سالی یک دانه می گرفت از ما
حال حرصش شده فراوانا
این زمان پنج پنج می گیرد
چون شده عابد و مسلمانا
لشکر عظیمی که موشها تدارک دیدند و آخر سر نیز ، سر به باد دادند. پند آخر عبید زاکانی که پدر با حسن ختام گؤی دن اوچ آلما دوشدو (از آسمان سه سیب بر زمین افتاد ) برایمان می خواند.
هست این قصه عجیب و غریب
یادگار عبید زاکانا
آن گاه در مورد موش و گربه و پندهای نهفته اش صحبتها می کرد.
از میان قصه های ملانصرالدین ، قصه ملا و کوزه آب را بیشتر دوست داشتم. هر روز که پسرک ملا برای آوردن آب آشامیدنی سر چشمه می رفت ، ملا تنبیه اش می کرد که مبادا کوزه را بشکنی. روزی از روزها کوزه آب شکست. پسرک گریان و نالان به خانه برگشت که کوزه را نشکسته تنبیه می شدم ، حالا که شکسته ام پدر با من چه می کند؟ ملا علت گریه و شیون را از پسرک پرسید. پسرک جریان شکستن کوزه و ترس اش را تعریف کرد . ملا گفت«: من تنبیه ات می کردم که مواظب باشی که کوزه نشکند. حالا که شکسته تنبیه فایده ای ندارد.»
برادر کوچکه می پرسید:« آقا حالا اگر من پسرک ملا بودم و تو ملا، کوزه را می شکستم چه می کردی؟ تنبیه ام می کردی ؟ »
پدر می خندید و می گفت:«سو سنه یی سو یولوندا سینار/ کوزه آب در راه آوردن آب می شکند. نه قبل از شکستن و نه بعد از شکستن ، هرگز تنبیه نمی کردم. کوزه ای دیگر می خریدم و تو این بار بیشتر مواظبش می شدی.»
سوال بی جای برادر کوچکه عصبانی ام می کرد و با خشم می گفتم :« مگر نمی دانی آقاجان ما دست روی هیچ کسی بلند نمی کند؟ نمی زند؟»
برادرکوچکه هم جواب می داد :« می دانم. آقاجان ما یکدانه است. همتا ندارد.»
نه امروز و نه دیروز که سالهاست دلم برای قصه هایش، برای مهربانی هایش، برای دستان گرمش، برای ایستادن سر کوچه اش، تنگ شده است.

  Posts

Mai 16th, 2023

یوخو گؤردوم

اسفندآینین ییرمی دوققوزویدو. جان یولداشیمنان بیرلیکده اوتوروب، یئیین – یئیین بایرام خط لریمیزی یازیردوخ. معلیمیمیز بایرام تعطیلی اوچون بیرجه عالم […]

Mai 15th, 2023

به بهانۀ روز پاسداشت فردوسی

به نام خداوندِ جان و خردکزاین برتر اندیشه برنگذردبیست و پنجم اردیبهشت است و روز پاسداشت زبان فارسی و حکیم […]

Mai 11th, 2023

دلم خوش نیست غمگینم

پدرم که رفت، یاریم یتیم قادالدیم. پس از سپری شدن یک دهه، مادر نیز رفت و جیلخا یتیم قالدیم. پس […]

Mai 9th, 2023

هفتۀ گذشته بود

هفتۀ گذشته بود و روز معلّم و من همچنان دلتنگ. دلتنگ صدای مادر. مادری که صبحِ روزِ معلّم، اوّلین نفری […]

April 12th, 2023

در این شب های مبارک قدر

مادرم، عزیزی که رفتی و دیدارت به قیامت ماند، دلم از دوری ات عجیب تنگ می شود. پس از گذشت […]

April 4th, 2023

سالی که گذشت

حکیم عمر خیام می فرماید:« از دی  که گذشت هیچ از او یاد مکن» درست میفرماید. امّا آن دی  که […]

März 25th, 2023

آن روز، اوّلِ نوروز

مادرم، جان و دلمآن روز سه شنبه اوّل فروردین 1402 مصادف با 21.03.2023 بود. آری اوّلین روز از نوروز. آخرین […]

März 8th, 2023

به بهانه هشتم مارس، نیمۀ شعبان، مادرم

مادرم، مهربانم، فداکارم، باید بودی و امروز « روز جهانی زن و نیمۀ شعبان » را به تو تبریک می […]

März 3rd, 2023

در رثای مادرم

دیندیرمیون قان آغلارامآنام، مهربانیم گئدیببوینو بوکوک بیر بلبلمگولوم گولوستانیم گئدیبهجران اوتوندا یانیرامروحوم، بوتون جانیم گئدیباوددا یاندی افغانیمدانبیلدی کی جانانیم گئدیبدیندیرمیون […]

Februar 23rd, 2023

نادر ابراهیمی می گوید

من در یک لحظه، غفلتا، وقتی بسیار جوان بودم و کمک کارگر فنی در صحرا، عاشق صحرا شدم. غفلتا، نمی […]