نام کتاب : پدر آن دیگری
نویسنده : پرینوش صنیعی
قصه این کتاب با زبان شهاب کودکی چهار ساله شروع و خاتمه می یابد. شهاب پسرک چهار ساله ای است که گوش شنوا و زبان گویا دارد. اما حرف نمی زند. او فرزند دوم خانواده است. فرزند اول یعنی برادر بزرگترش آرش چشم و چراغ دل باباست. چون طبق انتظار بابا هر سال شاگرد اول می شود و بابا به وجودش افتخار می کند. فرزند سوم ، شادی خواهر کوچک اوست که با شیرین زبانی و ادا و اطوار بامزه کودکانه توجه همه را به خود جلب کرده و کسی توجهی به شهاب نمی کند.پسرعمویش خسرو برای لحظاتی شادی و خنده ، با وعده شکلاتی و بستنی ای شهاب را تشویق به مسخره بازی و ادا و اطوار می کند و او را خنگ خطاب می کند. دختر عمویش فرشته برای سرپوش گذاشتن به کارهای مخفیانه اش از وجود شهاب استفاده می کند. اما باز این پسرک کوچولوست که در لحظات آخر به کمک او می شتابد و نجاتش می دهد.
عدم توجه خانواده به این پسرک کوچولو موجب می شود که با دوستان خیالی اش اسی و ببی صمیمی تر شود و به کمک آنها و دل و حراتی که آنها به او می دهند ، به خیال خود از بزرگترها انتقام بگیرد. تا جائی که به پشت بام می رود و از آن بالا تکه آجری بر سر مادربزرگ غرغرو می اندازد و پیرزن را بیهوش می کند. یا لباس عروسی را قیچی می کند و مادر را به زحمت می اندازد. خسرو با شیطنت و سهل انگاری خود موجب به آتش کشیده شدن اتاق می شود و گناه را به گردن شهاب می اندازد و همه باور می کنند.
روزی از روزها پدربزرگ « پدر مادری » شهاب فوت می کند و مادر برای شرکت در مراسم عزاداری پدرش سفر می کند و بچه ها را دست پدر می سپرد. باز بی توجهی پدر در یک مهمانی موجب می شود که شهاب کنترل خود را از دست بدهد و شلوارش را خیس کند. این عمل او به قول پدر موجب سرشکستگی و کوچک شدنش در مقابل همکاران اش و در نتیجه نکوهش شهاب می شود. او پدرش را بابای آرش می داند و وقتی با اسی و ببی حرف می زند ، پدرش را بابای آرش خطاب می کند.
مادر از سفر بر می گردد و مادربزرگ را با خود به خانه می آورد. چند روزی نمی گذرد که مادربزرگ با تجربه متوجه این تفاوت و بی توجهی می شود و می فهمد که این کودک چرا حرف نمی زند. او شبها کنار شهاب می خوابد و برایش قصه می گوید و اعتمادش را به خود جلب می کند. شهاب در کنار مادربزرگ جرات می یابد و زبان باز می کند و حرف می زند. چون مادربزرگ مطمئن است که این بچه لال نیست بلکه مشکل دیگری دارد. او به مادربزرگ تعریف می کند که یک بار زبان باز کرد و مامان گفت و مادر با خوشحالی او را بین جمع برد و خواست باز مامان بگوید تا مردم ببینند که او می تواند حرف بزند. به نظر شهاب حرف زدنش یک راز بود و مادرش راز او را میان جمع فاش کرده است. موقع ثبت نام بچه ها در مدرسه فرامی رسد و دبستان از ثبت نام شهاب برای کلاس اول ابتدائی خودداری می کند. زیرا که به نظر آنها بچه مشکل روانی دارد و باید در مدرسه استثنائی ثبت نام کند. باز این مادربزرگ است که با ترفندی که خوشایند شهاب است ، او را به مدرسه می برد و بعد از آزمایش که ( همان سوال از بچه اول ابتدائی که اسمت چیست ؟ اسم بابات چیست؟ چند سالته ؟ و …. ) در کلاس اول ابتدائی همان مدرسه ثبت نام می کند. مادر بزرگ با این عمل موفقیت آمیزش به بزرگترها می فهماند که تنها نان و آب و لباس و خانه گرم مایحتاج فرزند نیست. او به توجه و عشق و علاقه از طرف بزرگترها نیاز دارد. شهاب بزرگ می شود و به موفقیت های چشمگیری دست می یابد. پدر به وجود او افتخار می کند. اما شهاب باز پدرش را « بابای آرش » می داند.
در این کتاب نویسنده با ظرافت و شیرینی تمام به خواننده نشان می دهد که کودکان چقدر حساس و شکننده هستند. آنها از آب جوی کثیف متنفرند و حاضر به خوردنش نیستند حتی اگر به قیمت گرفتن و خوردن بستنی مورد علاقه شان باشد. چشمان ظریف و کوچک شان آدمهای پست و پلید را شناسائی می کند و سعی می کنند از چنین افرادی بگریزند. چه چیزی موجب می شود که خشمگین شوند ، به اندازه ای که آجر را با زحمت بلند کرده و بر سر مادربزرگی که از مادر بچه بد گوئی می کند بیاندازند. یا چیزی را بشکنند و زحمتی را به هدر دهند. چه چیزی موجب می شود که اعتمادشان نسبت به مادرشان از بین می رود و چه امری موجب می شود که پدر را بابای آرش بنامند و بدانند.
خواندن این کتاب را به دوستان عزیز نیز پیشنهاد میکنم.