پدرم ، پدر مهربانم هشت سال از کوچ ات گذشت. آخرین بار که دیدمت ، جوان و زبر و زرنگ و سر حال بودی. آخرین عکس ات را که دیدم، باورم نشد که این همان مرد قوی و سرزنده است. پیری و داغ فرزند، چه بر سرت آورده بود.
پدرم دلم برایت تنگ شده ، برای دستهای همیشه گرم و مهربانت که هرگز به روی ما بلند نشد.
برای قصه های من و بابام ، که با صدای مهربانت برایمان می خواندی و لذت می بردیم.
برای قصه های شب رادیو که همگی دور هم جمع می شدیم وبا هم می خواندیم.
برای صبر و بردباری و فداکاری ات.
هنوز هم رفتن ات را باور ندارم. با خود امید دارم که دوباره از آن کوچه قدیمی می گذرم و وارد دربند مارپیچ مان شدخه و در حخانه را به صدا درمی آورم. در را برویم باز می کنی و با شنیدن صدای خدنه های بلندت، جانی تازه می گیرم.
ماه آپریل را دوست ندارم. گوئی هر روزش نحس است و باید خبری بشنوی از جنس مرگ . یکی پس از دیگری. یک سال برادر ، سالی دیگر پدر ، سالی دیگر عزیزی دیگر . دست ندارم این آپریل بد خبر را.