مردی میان سال است. همراه با زن و بچه هایش، باهزار مکافات و درد از میان دود و آتش و خمپاره و… جان سالم بدر برده و به روستائی در ترکیه رسیده است. پیرمردی روستائی، دلش به حال او و خانواده اش سوخته و آلونک داخل باغ میوه اش را در اختیار او گذاشته است. آلونک اتاقی است نسبتا بزرگ و کاه گلی. مرد همراه با زن و بچه اش در باغ کار می کند و از محصول باغ و مقداری آذوقه که صاحب باغ برایش می آورد، روزگار می گذراند. از روستائی می پرسم:« به نظر شما این مقدار خوراک و آلونک، برای خانواده ی شش نفری کافی است؟» جواب می دهد:« وارین وئرن اوتانماز/ من همین را داشتم و دادم. وبال اینها و بقیه ی آوارگان به گردن ابوبکر و….»