اتاق سمت راست روبروی سالن غذاخوری ، دوتختخوابه بود. لنا و وئرونا ساکن این اتاق بودند. لنا زمین گیر بود. گوشهایش خوب نمی شنید. چشمهایش کم سو بود. اول صبح کمکش می کردیم . لباسهایش را می پوشید . روی صندلی چرخدار می نشست و آرام و بی سر و صدا دست و صورتش را می شست. ادکلنش را می زد و چرخش را به طرف سالن غذاخوری می راند. تلویزیون را برایش روشن می کردیم و می نشست و تا ظهر تماشا می کرد. او عاشق مراسم عروسی پرنس ها و پرنسس ها بود.
وئرونا نیز زمین گیر بود. بجز شوهرش « سپاستین » هیچ کس را نمی شناخت. صبح که بیدار می شد ، بعد از شست و شوی دست و صورت و پوشیدن لباس ، نرده تخت اش را بالا می کشیدیم که سربه هوا از تخت پائین نیاید. چون بدون این که کسی و جائی را بشناسد ، از تخت پائین می آمد و مستقیم می رفت. حالا به کجا می رسید خدا می داند. صبحانه و ناهارش را بی سر و صدا می خورد و ظهر، هنگام صرف قهوه صدایش درمی آمد. آهسته زار می زد و ناله می کرد و پی در پی « پاپا » می گفت. او شوهرش را پاپا صدا می کرد و می دانست که هنگام صرف عصرانه پاپا به دیدنش می آید. شوهر او هر روز کار می کرد و ظهر از سر کار به خانه اش می رفت و غذایش را می خورد و کمی استراحت می کرد و سپس به دیدن زنش می آمد. سر پرستار می گفت :« این دو عشاق واقعی هستند. دو پسر و دو دختر جوان دارند.زن بیمار است و هیچ کسی ، حتی بچه هایش را هم را نمی شناسد. فقط این مرد را می شناسد و عاشقانه و بی صبرانه منتظرش است.»
عصر که مرد می آمد ، برای زنش نوشابه و شربت و کیک و میوه می آورد. قهوه را از ما می گرفت و به اتاق پیش زنش برمی گشت. به او کیک با قهوه می داد. کفش هایش را می پوشانید و دستش را می گرفت و دو تائی عاشقانه دور سالن و حیاط می گشتند و دوباره به اتاق برمی گشتند. باز کفشهای زنش را از پایش در می آورد کمکش می کرد که زن روی تخت بنشیند. پس از میوه و نوشابه ، شامش را از ما می گرفت و می داد . لباس خوابش رو می پوشانید و بغلش می کرد و می بوسید. زن می دانست که مرد می خواهد برود. ناله می کرد. مرد دستی به موهای کم پشت و سفید زن می کشید و می گفت :« عزیزم . من حالا باید بروم و روی تخت خودم بخوابم که بتوانم فردا سر حال کار کنم. فردا باز هم می آیم و با هم قدم می زنیم. خوب ؟»
زن آرام می شد. نگاه به چشمان مرد می انداخت و لبخند می زد و با چشمانش مرد را تعقیب و بدرقه می کرد. مرد از اتاق خارج می شد . از ما خداحافظی و تشکر می کرد و می رفت.
روزها و شبها همین طور می گذشت. یک روز هنگام قهوه و کیک بعد از ظهر، صدای ناله زن را شنیدیم . او پی در پی « پاپا » را صدا می کرد. به اتاق رفتم . مرد هنوز نیامده بود. قهوه زن روی میز کوچک غذاخوری سرد شده بود.
گفتم : « ناراحت نباشید. الان پاپا می آید. فکر کنم رفته برایتان کیک خوشمزه بخرد که دیر کرده است.»
زن مثل کودک پنج ساله لحظاتی آرام شد. اما نه از مرد خبری شد و نه از بچه ها که در این مواقع می آمدند و علت تاخیر مرد را خبر می دادند. آن روز و شب گذشت و مرد نیامد. زن تا صبح ناله کرد. صبح دختر بزرگ مرد آمد و در حالی که خیلی ناراحت و پریشان بود ، خبر داد که پدرش شب گذشته سکته کرده و از دنیا رفته است. او نمی خواست که به مادرش خبر بدهیم . چون می دانست که مادر نمی تواند مرگ پدر را تحمل کند.
چند روزی گذشت. روزگار زن با گریه و ناله سپری شد. او نه می خورد و نه می آشامید و نه از تخت خود بیرون می آمد. تا این که دختر با هزار مکافات به او فهماند که « پاپا » دیگر نخواهد آمد. او به آن دنیا سفر کرده است. زن به سختی گریست. دقت که می کردی ، رفتارش شبیه قناری داخل قفس که جفتش جلوی چشمانش جان داده است ، بود. سرگردان و سر در گم می نالید.
سر پرستار گفت:« نگرانش هستم. دلم می گوید این زن امشب از غصه می میرد.»
اورزولا گفت:« فکر کنم چند روزی غصه می خورد و بعد فراموش می کند.»
اما وئرونا فراموش نکرد. هر روز صبح صدای ناله و زاری و تنها کلمه اش « پاپا» دل ساکنین را به درد می آورد. بالاخره طبق پیش بینی سرپرستار با تجربه مان، برای یافتن جفت اش سفر کرد. صبح روز بعد، لنا گفت :« وئرونا رفت. می دانستم دوری معشوق را تحمل نخواهد کرد. نزدیکیهای صبح صدای ناله اش خاموش شد و فهمیدم که رفته است.»
زن خاموش و ساکت خوابیده بود. گویا تازه جان داده بود . اشک گوشه چشمانش هنوز خشک نشده بود. آمبولانس آمد. دو مرد سفید و قرمز پوش از آمبولانس پیاده شدند و او را با خود بردند.