خدا رحمت کند مادربزرگم را. می گفت : یکی از کلمات ناخوشایندی که گوش نواز نیست « نه » است. برای یک دختر زشت است که این کلمه را به زبان بیاورد. دختر خوب و با ادب و حرف شنو ، باید همیشه « چشم » بگوید تا جلوی چشم بزرگترها ادبش نمایان شود. چشم گفتن چه مشکلی دارد؟ با گفتن این کلمه خدای ناکرده چشمت که درنمی آید. بلکه محبت دیگران نسبت به تو بیشتر می شود.
همین دیگر ، من و مهناز و مهرناز و پریناز و مهری و حکیمه و … و … چون دختران چشم و گوش بسته ، چشم گفتن را یاد گرفتیم.
روزگاری چند سپری شد و آن قدر چشم گفتم که دلم را زد. به قول بزرگترهایمان او قدر یاغلیدی کی اوره ییمی ووردو / آن قدر چرب بود که دلم را زد.
دلم می خواست برای یک بار هم که شده « نه » بگویم. اما کجا رفته بود آن جرات ؟ تا این که روزی گذرم به فرودگاه افتاد. پدر شوهر داشت به مشهد می رفت و برای بدرقه اش همراه با او به فرودگاه رفتیم. شوهر می گفت روسری سرت کن و پدر شوهر می گفت بدون چادر همراه ما نیا . بالاخره پدرشوهر که بزرگتر بود حرفش را به کرسی نشاند و چادر بر سر کردم. ( چادر را من دوست داشتم و همسر این لباس خوش رنگ و دوست داشتنی مرا نشان عقب ماندگی می دانست.) سرانجام در فرودگاه از کنترل رد شدیم و خاتونی که ما را کنترل می کرد ، با بانوان روسری بر سر و ماتیک بر لب کاری نداشت و به جوراب من گیر داد و گفت : جورابت خیلی نازک است.
خجالت کشیده و گفتم : مهمان داشتیم و با عجله حاضر شدم و همین دم دست بود و پوشیدم.
لبخندی زد و گفت : قول بده از این پس جوراب ضخیم و سیاه بپوشی.
من که دلم برای گفتن نه لک زده بود و هیچ کجا جرات بیان این کلمه را نداشتم ، بی اختیار کنترلم را از دست داده و گفتم : نه خیر، جوراب سیاه نمی پوشم . نه خیر ، حرف شما را گوش نمی کنم.
بیچاره خاتون بهت زده نگاهم کرده و با سکوت راهی ام کرد. اما من سرمست از گقتن کلمه ای که مدتها برایم تابو بود ، از اتاق کنترل بیرون آمدم.
اما عصر که به خانه برگشتم ، صدای پرخاشگر و کلمه خشن « نه » ، در گوشم طنین ناخوشایندی انداخت. چهره بهت زده خاتون از جلوی چشمانم کنار نمی رفت.او که منظور بدی نداشت . او که کاری به کار زنان بدون روسری و ماتیک به لب نداشت. بیچاره فکر کرد دختر خوب و حرف شنویی هستم خواست نصیحتم کند. شب تا صبح خواب او را دیدم و از خودم نه به خاطر « نه » گفتنم بلکه شکستن دل آن خاتون ، خجالت کشیدم.