یادش به خیر، برف باریده و هوا سرد و زمین یخبندان بود. بی صبرانه منتظر بودیم که خانم ناظم، زنگ آخر را بزند و هر چه سریعتر به خانه برسیم. بالاخره خانم ناظم از دفترِ کارش بیرون آمد و دمِ در سالن و جلوی پلّه ها ایستاد و با خط کشِ چوبیِ خود، زنگولۀ بزرگ را به صدا درآورد. با سرعت از کلاس و سالن بیرون آمده و داخل کوچه پریدیم. اینجا دیگر سرعت و دویدن به کار نمی رفت. همه جا یخ بود و برفِ شبِ قبل رویش را پوشانیده بود و اندک بی دقّتی سبب لیز خوردن می شد. سرانجام به خانه رسیدیم. مادر وعدۀ شام مفصّل داده بود. خانم معلم مشق زیادی نداده بود. قربان فهم و درکش ( خدا رحمتش کند، نور بر مزارش ببارد.) که گفته بود:« فردا درس نمی پرسم بلکه درس جدید می دهم.» این یعنی بروید و همراه خانواده، از شب یلدایتان لذّت ببرید. بوی پلوی ایرانی آشپزخانه مان را پر کرده بود. شکم های گرسنه مان در انتظار چلو مرغِ خوشمزۀ مادر بود. هر روز که پلو پخته نمی شد. این غذای خوشمزه مخصوص مهمان و شب های جمعه و مناسبت های خاص بود. شامِ خوشمزه را زود خوردیم و بی صبرانه چشم به راه پشمک و نخود و کشمش وهندوانه شدیم. مادرم پتوی بزرگ را روی فرش پهن کرد و همگی دور هم نشستیم. بعد از یک استکان بزرگ به عنوان پیمانه استفاده کرده و داخل بشقاب هر کدام از ما، یک استکان آجیل شب یلدا( نخود و کشمش و میوه خشک و بادام و تخمه و گردو ) داد و داخل پیاله هایمان پشمک ریخت. پدرم هندوانه را قاچ کرد . اما هندوانۀ مادرمرده، ایچی کئچمیشدی و خوردنی نبود و کنار گذاشتیم. پدرم کتاب حافظ را برداشت و از ما خواست یکی یکی نیّت کنیم تا برایمان فال حافظ بگیرد. من که علاقه ای به درس ریاضی نداشتم و همیشه نگران نمرۀ قبولی بودم، نیّت کردم و حافظ شیرین زبان با من چنین گفت:
کنون که می دمد از بوستان نسیم بهشت
من و شراب فرح بخش و یار حور سرشت
پدرم پس از تمام کردن این غزل ناب، خبر داد که حافظ مژده می دهد که دل نگران نباشد.
آبجی بزرگ گفت:« فال حافظ فقط تفریح شب یلداست. باور نکن.» اما من باور نکردم. گویا عکس روی جلد کتاب، لبخندی به من زد و اشاره ای کرد و مطمئن شدم که نمرۀ ریاضی ام مشکلی نخواهد داشت. پدر که پی به اطمینان من برد، در گوشم زمزمه کرد که من هم تلاشم را بکنم ، که می فرماید ( سنن حرکت، مندن برکت / از تو تلاش و از من کمک )
اکنون که حدود نیم قرن از آن شب یلدا می گذرد، به حافظ می اندیشم. به این پیرعارف، رفیق شفیق من است. وقتی با او مشورت می کنم حقیقت را می گوید که گاهی این حقایق بسیار تلخ و زمانی بسیار شیرین اند.
*
این غزل زیبا را ( که به من امید و قدرت تحمّل داد) هرگز فراموش نمی کنم. خدا را شکر که گوش به نصیحت این دوست بی ریا دادم.
ناگهان پرده برانداخته ای یعنی چه؟
مست از خانه برون تاخته ای یعنی چه؟
زلف در دست صبا گوش به فرمان رقیب
این چنین با همه درساخته ای یعنی چه؟
شاه خوبانی و مقصود گدایان شده ای
قدر این مرتبه نشناخته ای یعنی چه؟
*
روزی در بدترین حال و هوا و در عالم تنهایی ام، صدایش کردم. ای پیرِ شیرین سخن، غم لشکر انگیخته و دارد خونم را می ریزد. دارد خانه خرابم می کند و اوبا شیرین زبانی اش جواب داد:
بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم
فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم
اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد
من و ساقی به هم سازیم و بنیادش دراندازیم
و به راستی که بنیادش را درانداختم و طرحی نو درانداختم و شادی در تمامی دل و جانم خانه کرد. شکر خدایی را که هر ناممکنی را ممکن می کند.
*
امشب نیز مژده ای دیگر داد و دلِ منتظرم را شاد کرد. خدا همۀ چشم براهان را شاد کند.
خوش خبر باشی ای نسیم شمال
که به ما می رسد زمان وصال
*
راستی گفته بودم که نوه ها خودِ خوشبختی اند.
*