حدود سی و سال و اندی است که می شناسمش . یکی از قدیمی ترین و باوفاترین دوستانم را می گویم . رفیق شفیقی که ترکم نکرد و نمی کند و همیشه کنارم است . عمامه ای دور سرش پیچیده و عبائی بر دوش دارد موهای سفیدش ، کمر خمیده اش از گردش چرخ فلک شکایتها دارد. چهره اش سالهاست که به همان شکل است. همان شکلی که محمد تجویدی ترسیم کرده است. در تمام طول زندگی آرام و طوفانی ، خوش و ناخوش همراهم بود و هست. در روزهای خوش چهره اش را شاد می دیدم . زمانی که می گریستم اشکهایش را احساس می کردم . هنگامی که از درد به خود می پیچیدم چهره اش را برافروخته می دیدم. زمانی که منتظر خبری بودم اول از همه خبرم می کرد :
رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند
چنان نماند چنین نیز هم نخواهد ماند
*
زمانی با او مشورت می کردم و جوابم می داد :
خدای را به میم شستشوی خرقه کنید
که من نمی شنوم بوی خیر از این اوضاع
*
وقتی جوابش به نظرم قانع کننده نمی آمد دوباره از او سوال می کردم . بازجواب می داد :
کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد
یک نکته دراین معنی گفتیم و همین باشد
*
زمانی که محتاج دعا بودم او نیز دعایم می کرد :
از هر کنار تیر دعا کرده ام روان
باشد کزآن میانه یکی کارگر شود
*
هنگام غم به صبوری دعوتم می کرد :
روزی اگر غمی رسدت تنگدل مباش
رو شکر کن مباد که از بد بتر شود
ای دل صبور باش و مخور غم که عاقبت
این شام صبح گردد و این شب سحر شود
*
و زمانی که می خواستم سر به بیابان بگذارم پرخاش می کرد :
ناگهان پرده برانداخته ای یعنی چه ؟
مست از خانه برون تاخته ای یعنی چه ؟
شاه خوبانی و مقصود گدایان شده ای
قدر این مرتبه نشناخته ای یعنی چه ؟
زلف در دست صبا گوش به فرمان رقیب
این چنین با همه درساخته ای یعنی چه ؟
*
و شبهای یلدا هم صحبتی چون او لذتی عمیق به من می داد و می دهد .
*