List

طیبه یکی از همکلاسی های ما بود. با دلی خوش به مدرسه می آمد. می دانست کلاس نهم که تمام شود خانه دار خواهد شد. والدینش می گفتند همین که نه کلاس درس خواند و خوب و بد را از هم تشخیص داد کافی است. مادربزرگش می گفت :« آخر کار دختر رفتن به خانه شوهر و شستن کهنه و لباس بچه و جارو کردن و پختن است. حالا چه خانه دار باشد چه دکتر و پروفسور و رئیس اداره.» ما همکلاسی ها که دور هم جمع می شدیم ، از این افکار و نظرات بزرگترها انتقاد می کردیم. درس خواندن و باسواد و روشنفکر شدن چه ربطی به کارهای خانه دارد. الهه تعریف می کرد که برادرش دانشجو است و هر وقت پدر و مادرش برای دیدنش به شیراز می روند ، برایشان قورمه سبزی و آبگوشت می پزد. پیراهنش را هم خودش می شوید و اتو می کند. خوب مادر پیش او نیست که برایش غذا بپزد و لباس بشوید. آدم باید در هر شرایطی که است خودش را با آن شرایط وفق دهد. پدر من می گوید دختر باید بیشتر از پسر تلاش کند تا برای خودش پشتوانه ای درست کند. پسر دستش تنگ شد می تواند بیل دستش بگیرد و پیش یک بنا عملگی و کارگری کند . دختر هم می تواند ؟ بجز الهه برادرهای راحله و حکیمه هم در شهرهای دیگر دانشجو بودند . آنها هم کارهای شخصی شان را خودشان انجام می دادند.
طیبه آشکارا به حال الهه و بقیه دوستان غبطه می خورد. چه می شد خدا پدر او را نیزمثل پدر الهه خلق می کرد.دست خدا که کار شقی نیست.
داشتیم امتحانات ثلث اول را می دادیم.روزی طیبه افسرده و غمگین وارد کلاس شد. علت را پرسیدیم. گفت : می دانید که شیمی من در چه حالی است. مادرم گفته که اگر تجدید شوم دیگر اجازه نخواهد داد به مدرسه بیایم. من امروز امتحان شیمی را خراب می کنم و فاتحه مدرسه را می خوانم .
ناراحت بود. قطرات اشک مردمک چشمانش را شفاف کرده بود.هر کدام از ما به گونه ای سعی داشتیم دلداریش بدهیم. حکیمه گفت : « دختر جان اینطوری ناراحت باشی که هرچی خواندی از یادت می رود و امتحان را خراب می کنی. پشت سر من بنشین ورقه ام را نشانت می دهم.»
گفتم :« حکیمه شیمی اش خوب است کمکت می کند کافی است که ورقه ات را پر کنی هر چی بلدی بنویس . حتی جوابهائی را که به درست بودنش شک داری بنویس. بیست و پنج صدم نمره هم غنیمت هست. می خواهی نظر حافظ را هم بپرسم؟ » قبول کرد. حافظ را ، یار صمیمی و همیشگی ام را ، از داخل کیفم درآوردم و صفحه ای راباز کردم . به ! به ! چه غزل زیبائی!
اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد
من و ساقی به هم سازیم و بنیادش دراندازیم
غزل را به فال نیک گرفتیم. تو امروز خوشحال خواهی شد. امتحان شروع شد ورقه ها را یکی یکی می دادیم و به حیاط مدرسه می آمدیم. طیبه راضی بود. گفت:« دوازده یا سیزده می گیرم حالا یک غزل دیگر از حافظ برام بگو دلم آرام تر شود.» بی اختیار گفتم
از غم و درد مکن ناله که دوش
زده ام فالی و فریادرسی می آید
خوشحال شد و غزل را به فال نیک گرفت و حال هوائی خوش سرگرم شوخی و خنده شدیم.حکیمه گفت : « هر روز عصر مادربزرگم از من می پرسد نماز عصرم را خواندم یا نه . من هم گاهی وقتها تنبلی می کنم و همین طور الکی می گویم خواندم و وقتی می فهمد نخواندم عصبانی می شود و همه اش می گوید می روی جهنم و جلز ولز می شوی. چنان می سوزی که خاکسترت هم ناپیدا می شود و از این حرفها دیگه . جای حافظ شیراز خالی که بگوید
عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت
که گناه دگری بر تو نخواهند نوشت
همه اش توبه می کنم و به خودم می گویم دیگر تنبلی نمی کنم و نمازم را سر وقت می خوانم اما چه کار کنم
به عزم توبه سحر گفتم استخاره کنم
بهار توبه شکن می رسد چه چاره کنم
صبح توبه می کنم و عصر توبه می شکنم. یعنی فکر می کنید خدا از من بدش می آید؟»
گفتم:
دوستان عیب نظربازی حافظ نکنید
که من او را ز محبان خدا می بینم
هنوز ثلث دوم شروع نشده بود که طیبه باز دمق و عصبی و پریشان آمد و سر جایش نشست. حدس می زدیم چه اتفاقی افتاده است. چنین کنی دیگر به مدرسه نمی روی ، چنان کنی اجازه نمی دهیم . اما گویا کار فراتر از این حرفها بود. از فردا طیبه راستی راستی ترک تحصیل می کرد. در آن اسفند بهاری که بوی خاک نم خورده از باران صبحگاهی دل و جان را می نواخت ، ما در غم طیبه شریک بودیم. درسهایش خوب نبود و نمی خواستند ادامه بدهد. دختری که مردود شود احتیاجی به مدرسه رفتن ندارد. چرا بیخودی پول دفتر و کتاب بدهیم؟ آخر فقیر نبودند. دلم می خواست مادربزرگم همسایه یا فامیل آنها بود و حرفهای همیشه اش را تکرار می کرد : « مردودی و تجدیدی و دوساله شدن را برای شاگردها گذاشته اند دیگر برای من پیرزن که نه . محصل تجدید نشود ، مردود نشود ، پس چه کسی مردود و تجدید شود من؟» اما حیف که مادربزرگ نبود شاید هم در طایفه شان یکی که نه ، چند تا مثل مادربزرگم بود ، اما حرف آخر را والدینش می زدند که زده بودند. دلم خیلی گرفت باز حافظ را باز کردم
کارم ز دور چرخ به سامان نمی رسد
خون شد دلم ز درد و به دامان نمی رسد
کتاب را زود بستم و داخل کیف گذاشتم. به او نگفتم که حافظ چه گفت.

  Posts

März 25th, 2023

آن روز، اوّلِ نوروز

مادرم، جان و دلمآن روز سه شنبه اوّل فروردین 1402 مصادف با 21.03.2023 بود. آری اوّلین روز از نوروز. آخرین […]

März 8th, 2023

به بهانه هشتم مارس، نیمۀ شعبان، مادرم

مادرم، مهربانم، فداکارم، باید بودی و امروز « روز جهانی زن و نیمۀ شعبان » را به تو تبریک می […]

März 3rd, 2023

در رثای مادرم

دیندیرمیون قان آغلارامآنام، مهربانیم گئدیببوینو بوکوک بیر بلبلمگولوم گولوستانیم گئدیبهجران اوتوندا یانیرامروحوم، بوتون جانیم گئدیباوددا یاندی افغانیمدانبیلدی کی جانانیم گئدیبدیندیرمیون […]

Februar 23rd, 2023

نادر ابراهیمی می گوید

من در یک لحظه، غفلتا، وقتی بسیار جوان بودم و کمک کارگر فنی در صحرا، عاشق صحرا شدم. غفلتا، نمی […]

Februar 21st, 2023

هر سرانجام سرآغازی است

آتش بدون دود – جلد هفتم – هر سرانجام سرآغازی استآلنی به بهانه سردردها و سنگ کلیه های شدید که […]

Februar 20th, 2023

فرق مبارز مومن با ظالم بی ایمان

عیبِ جهانِ ما: عیبِ جهانِ ما این است که هنوز در برابر مردِ واقعی، دستکم یک نامرد وجود دارد و […]

Februar 18th, 2023

آتش بدون دود – جلد ششم

آتش بدون دود – کتاب ششم – هرگز آرام نخواهی گرفتآلنی – مارال، همراه با تحصیل و سخت کوشی در […]

Februar 17th, 2023

آتش بدون دود- جلد پنجم

عبداللّه مای لس: نخستین ترکمنی که به مجلس شورا راه یافت و سالها به خاطر مشروطیت مبارزه کرد. به همین […]

Februar 11th, 2023

آتش بدون دود – جلد پنجم – حرکت از نو

آلنی و مارال در تهران سرگرمِ تحصیل و سیاست هستند. دخترشان آیناز در اینجه برون کنار مادربزرگش ملّان زندگی می […]

Februar 1st, 2023

آتش بدون دود – کتاب چهارم

از عشق سخن باید گفتهمیشه از عشق سخن باید گفت.می گوید: عشق ترجیع بندی ست که هیچ رُجعتی در آن […]