List

تازه به خانه رسیده بودم که مونیکا زنگ زد و با تاسف فراوان خبر درگذشت پدرش را داد و مرا به مجلس ترحیم پدرش دعوت کرد . ازشنیدن خبر خیلی متاسف شدم . پدر او پیرمردی حدود هشتاد وهفت ساله و سالم و سر حال بود . آدم وقتی این مرد شاد و زنده دل را می دید از خودش خجالت می کشید . با آن سن و سال از کار و تلاش خسته نمی شد . دلم می خواست در این مجلس شرکت کنم . اما وقتی به قبرستان رسیدم که مراسم تمام شده بود . او را کنار همسرش که سالها پیش درگذشته بود دفن کردند . پس از عذرخواهی خواستم که برگردم مونیکا اجازه نداد . زیرا برای صرف عصرانه و شام دعوت بودم . اما خودم خجالت کشیدم . آخر به مراسم خاکسپاری نرسیدم ، دارم به مراسم خوردن می روم .
راستش را بخواهید یاد روزی افتادم که به جشن عروسی دعوت شده بودیم . تا از سر کار برگردیم و بچه ها را آماده کنم و راه بیفتیم دیر شد و بعد از مراسم عقد و دقایق آخر جشن به تالار رسیدیم و از آنجا به خانه عروس جهت صرف شام رفتیم . هدیه ناقابلی که تهیه کرده و قرار بود سرسفره عقد به عروس وداماد بدهیم توی دستم ماند وبا یکی از گیس سفیدان مشورت کردم و گفت که بعد از صرف شام ، هنگامی که عروس می رقصد همراه با شاباش بده . تازه سر میز شام نشسته بودیم که خواهر داماد خود را به من رساند و کنارم نشست و آهسته پرسید : چرا سر سفره عقد نیامدید ؟
گفتم : می بخشید تا از سر کار برگردیم و آماده شویم دیر شد .
گفت : چطور وقتی برای خوردن می آئید دیرنمی کنید ، موقع هدیه دادن دیر می رسید ؟ و
بدون این که فرصت جواب بدهد ،  بلند شد و رفت . مرا می گوئید قاشق در دستم تبدیل به سیخ داغ و غذا تبدیل به زهر مار شد . تا به حال چنان غذای زهرماری نخورده بودم . قیرمیزی لیغین دا قدی قدری وار واللاه /  رک گوئی وبد زبانی هم حد و اندازه ای دارد به خدا
مونیکا وقتی قیافه خجلم را دید ، لبخندی زد و گقت : اگر پدرم اینطوری ببیندت ناراحت می شود نکن عزیز من . از این اتفاقات برای همه می افتد . بیا با ماشین من می رویم .
خلاصه به خانه شان رفتیم . مجلس بیشتر شبیه به یک میهمانی آرام بود تا مجلس ترحیم . فامیل و اقوام مونیکا همه دور هم جمع بودند . از مونیکا علت و چگونگی درگذشت پدر را پرسیدند ، گفت : پدرم پارسال بیمار شد و بعد از آزمایش و فلان و بهمان دکترمان گفت که مبتلا به بیماری سرطان شده است و خواست دارو و درمان تجویز کند و او را در بیمارستان بستری کند و شاید با شیمی درمانی و عمل جراحی و چه و چه بر طول عمرش بیفزایند که پدرم مخالفت کرده و گفت که  هشتاد و هفت سال در این دنیا زندگی کردم همیشه سالم و سرحال بودم . کار کردم و محتاج هیچ کسی نشدم . خانه ای دارم که دو دخترم مونیکا و جسیکا با آرامش خیال زندگی می کنند. تا به حال داروئی و آمپولی به بدنم راه نیافته و اکنون نیز دارو و درمان و بیمارستان نمی خواهم . دوست دارم چند ماه باقی مانده عمرم را در کنار دو دخترم زندگی کنم . از خدا سپاسگزارم که به من زندگی و سلامتی داد و هشتاد و هفت سال تمام سر پایم نگاه داشت و اکنون با ارسال این بیماری، خبرم می کند که وقت رفتن است و من کار ناتمام ندارم . با خیال راحت خواهم رفت . پدر رفت . اکنون روحش آن بالا با دیدن این بساط آرام است . رفتنش موجب شد که پس از چندین ماه دوباره دور هم جمع شویم . جسیکا را باش به جای گریه بر مرگ پدرش داشت از ما سوال می کرد که اگر خدا سرطان را سراغتان بفرستد چه عکس العملی نشان می دهید ؟ آیا رفتن را به همان آسانی که پدرم پذیرفت می پذیرید یا دست به دامن پزشک و دارو می شوید . هر کسی جوابی می داد .
عمو گفت : من هنوز جوانم و می خواهم زندگی کنم .
عمه گفت : من هنوز به اندازه پدرت پیر نشده ام .
خاله هشتاد ساله گفت : من کم کم دارم پیر می شوم بعید نیست که هفت هشت سال دیگر وقت رفتنم باشد .
برای جوانها هم که این سوال بیجا بود با صراحت گفتند که خیال مردن آن هم به این زودی ندارند . از من نیز سوال کرد گفتم : خیال مردن ندارم و به اندازه کافی وقت تلف کرده ام و کارهای ناتمام زیادی دارم احتیاج به وقت بیشتری دارم . اما هنگامی که مرگ به سراغم بیاید ،  آز آغری راحاند اؤلوم می خواهم ( درد کم و مرگ آسان می خواهم )
حتما روزی مرگ به سراغم خواهد آمد ، آن وقت رو به قبله دراز کشیده و کلمه شهادت خواهم خواند و از خدا برای عمری که به من بخشیده سپاسگزاری خواهم کرد و چشمانم را بسته و این جان را که امانت داده به او باز خواهم گرداند.

  Posts

Mai 16th, 2023

یوخو گؤردوم

اسفندآینین ییرمی دوققوزویدو. جان یولداشیمنان بیرلیکده اوتوروب، یئیین – یئیین بایرام خط لریمیزی یازیردوخ. معلیمیمیز بایرام تعطیلی اوچون بیرجه عالم […]

Mai 15th, 2023

به بهانۀ روز پاسداشت فردوسی

به نام خداوندِ جان و خردکزاین برتر اندیشه برنگذردبیست و پنجم اردیبهشت است و روز پاسداشت زبان فارسی و حکیم […]

Mai 11th, 2023

دلم خوش نیست غمگینم

پدرم که رفت، یاریم یتیم قادالدیم. پس از سپری شدن یک دهه، مادر نیز رفت و جیلخا یتیم قالدیم. پس […]

Mai 9th, 2023

هفتۀ گذشته بود

هفتۀ گذشته بود و روز معلّم و من همچنان دلتنگ. دلتنگ صدای مادر. مادری که صبحِ روزِ معلّم، اوّلین نفری […]

April 12th, 2023

در این شب های مبارک قدر

مادرم، عزیزی که رفتی و دیدارت به قیامت ماند، دلم از دوری ات عجیب تنگ می شود. پس از گذشت […]

April 4th, 2023

سالی که گذشت

حکیم عمر خیام می فرماید:« از دی  که گذشت هیچ از او یاد مکن» درست میفرماید. امّا آن دی  که […]

März 25th, 2023

آن روز، اوّلِ نوروز

مادرم، جان و دلمآن روز سه شنبه اوّل فروردین 1402 مصادف با 21.03.2023 بود. آری اوّلین روز از نوروز. آخرین […]

März 8th, 2023

به بهانه هشتم مارس، نیمۀ شعبان، مادرم

مادرم، مهربانم، فداکارم، باید بودی و امروز « روز جهانی زن و نیمۀ شعبان » را به تو تبریک می […]

März 3rd, 2023

در رثای مادرم

دیندیرمیون قان آغلارامآنام، مهربانیم گئدیببوینو بوکوک بیر بلبلمگولوم گولوستانیم گئدیبهجران اوتوندا یانیرامروحوم، بوتون جانیم گئدیباوددا یاندی افغانیمدانبیلدی کی جانانیم گئدیبدیندیرمیون […]

Februar 23rd, 2023

نادر ابراهیمی می گوید

من در یک لحظه، غفلتا، وقتی بسیار جوان بودم و کمک کارگر فنی در صحرا، عاشق صحرا شدم. غفلتا، نمی […]