دارد بار و بندیلش را جمع می کند. می گوید:« سی و چند سال است اینجا هستم. سی سال با کار کارگری، شکم خود و بچه هایم را سیر کردم. آنها را بزرگ کرده و به سر و سامان رسانده ام. دیگر قدرت کار ندارم. به وطنم باز می گردم.» خانه را تحویل داده است. اشیای خانه را فروخته و تعدادی را نیز بخشیده است. می گویم:« کاش قبل از جمع کردن خانه، می رفتی و چند ماهی می ماندی. بعد خانه را تحویل می دادی.» اما او بقدری از غربت و تنهائی و کار سخت، خسته شده است که احتمال بازگشت را نیز نمی تواند بپذیرد.
می گوید: بازارا پرده گلدی
ساتیلدی بیرده گلدی
غربت ائلده چوخ قالدیم
اوره ییم درده گلدی
او را درک می کنم. اما اینگونه رفتن را ریسک می دانم. وقتی بچه ها و نوه ها اینجا هستند، چگونه می توانم بروم و به سالی یک بار دیدن قناعت کنم. من که سالها از یار و دیار و عزیزانم دور بودم و این دوری و غربت تا مغز استخوانم را سوزاند و خاکستر کرد، چگونه می توانم با دوری از بچه ها و نوه ها، کنار بیایم؟
آن قدیمها که سالی یک بار به ایران سفر می کردم، آنجا دلم برای خانه و بچه هایم تنگ می شد. انگار که در گوشه ای از دلم، یک چیز مهمی را جا گذاشته ام. وقتی باز می گشتم تا یک هفته گیج ومنگ بودم. خدایا ما اینجا چه می کنیم؟ اینجا که خانه ما نیست. نه اینجا و نه آنجا، هیچ کجا آرامش نداشتم. حتی به فکر دفن جنازه ام نیز بودم. اینجا به خاکم بسپارند، دور از وطن؟! آنجا به خاکم بسپارند، بچه هایم که هر هفته سر مزارم نمی آیند. یعنی امکان ندارد. اکنون با گذشت سالها، قبول کرده ام که اینجا خانه من است و رفتنی نیستم. تا خدا چه بخواهد. از بچه هایم خواسته ام هر جا که دلشان خواست دفنم کنند. اما از من غافل نشوند. هر پنج شنبه چشم به راهشان خواهم ماند.