هشت ساله و دانش آموز کلاس دوم بودم ، علاقه زیادی به ماه رمضان و روزه داشتم . آنچه که از این ایام به خاطر دارم کلوچه روغنی شب افطار و زولبیا و بامیه بعد از افطار و مزه شیرین خوردنیهای گوناگون بود . گاهی اوقات به همراه بزرگترها بیدار می شدم و سحری می خوردم و تا هنگام ناهار روزه می گرفتم . آنگاه با اصرار بزرگترها موقع ناهار افطار می کردم و روزه ام « تاباق اوروجو» یا کله گنجشکی می شد . تا آنجائی که به خاطر می آورم سه یا چهار روز ، روزه کامل گرفتم و به پدر و مادربزرگ و مادرم فروختم تا به روح امواتشان هدیه کنند . این نیز خود عالم زیبائی داشت . مادرم هر روز بعد از نماز ظهر فرنی درست می کرد و توی بشقابهای کم عمق می ریخت که تا هنگام افطار سرد شوند و ته قابلمه را به من می داد وای که چقدر از خوردن فرنی داخل قابلمه لذت می بردم .
کلاس سوم که رسیدم ، گفتند دیگر بزرگ شده ای و نه سالت تمام شده و باید یک ماه روزه کامل بگیری و نمی توانی وقت ناهار افطار کنی . اول خیلی خوشحال شدم. اما همان روز هنوز وقت ناهار نرسیده دلم صعف کرد. سختی گرسنه ماندن را فهمیدم. راستی که گرسنگی و تشنگی چقدر دشوار است . وقتی مادرم فرنی را می پخت دهانم آب می افتاد . اما او می گفت : روزه دار واقعی نباید هر چه می بیند هوس کند . اگر نمی توانی تحمل کنی به آشپزخانه نیا.
ناچار به اتاق می رفتم اما وقتی داداش بزرگه از آشپزخانه بیرون می آمد از شدت حسادتم می خواستم خفه اش کنم . از مادربزرگ می می پرسیدم: این که از من بزرگتراست ، چرا روزه نمی گیرد ؟
مادربزرگم در جواب می گفت : او پسر است وتا پانزده سالگی برایش روزه گرفتن واجب نیست .
وای که چقدر دلم می سوخت. روزی از روزها که گرسنگی و تشنگی امانم را بریده بود چند دانه خرما و یک استکان آب برداشتم و یواشکی به صندوقخانه که پنجره هم نداشت و تاریک بود رفتم و به خیال اینکه آنجا تاریک است و خدا در تاریکی من مرا نمی بیند ، روزه ام را با خیال راحت خوردم . بیرون که آمدم مادربزرگم استکان را دید و رازم برملا شد و نصیحتم کرد و فهمیدم که چشمان خدا هیچ وقت بسته نمی شود و تاریکی ها را هم می بیند .
کلاس هشتم به بعد دیگر به روزه و ماه رمضان عادت کرده بودم. هر گاه که ماه رمضان مصادف با فصل پائیز می شد ، ما هم وسط ظهر در مدرسه می ماندیم و گوشه ای از حیاط مدرسه که آفتابی و مناسب بود روزنامه ها را پهن کرده می نشستیم و پاهایمان را دراز می کردیم . بازار قلاب بافی و بگو بخند داغ بود . هیچوقت وسط ظهر در مدرسه نماز نمی خواندیم چون ملای محله مان گفته بود که این مدرسه زمانی قبرستان بود و داخل قبرستان نماز باطل است . پس ما هم با خیال راحت به صحبت و خنده و قلاب بافی سرگرم می شدیم . یادش به خیر چه شالها و دستکشها و کلاههائی بافتیم . تعدادی از دبیران مان ( شاید ) روزه نمی گرفتند اما منصف بودند. گرسنگی ما را درک می کردند. حالمان را رعایت می کردند.می دانستند که این دور هم جمع شدن هایمان برای گرم کردن سرمان و حس نکردن گرسنگی و تشنگی است. گاهی وقتها طیبه برایمان آواز می خواند و ما هم با او همصدا می شدیم .
آیاغین قوی کرپیجه / پاهاتو روی آجر بگذار
دوواردان آش گل بیزه / از دیوار بگذر و به خانه ما بیا
گونون او گون اولایدی منیجه / آرزو می کنم روزی بشود منیژه
گلین گه لئیدین بیزه / که به خانه مان عروسمی آمدی
*
تنبی ده قوناق وار / در اتاق میهمانی میهمان است
ایستیکاندا عراق وار / داخل استکان عرق سگی است
گتیر باشین دارییم منیجه / بیا سرت را شانه کنم منیژه
منده قیزیل دراخ وار / من شانه طلائی دارم