آخرین فیلم ات را می بینم، شبیه فرشته ی سپید بالی هستی که داخل پنبه ی سفیدِ گلداری فرورفته و آرام خوابیده ای. در چشمانت خیره می شوم. چشم از چشمانِ بسته ات برنمی دارم. با خود می گویم:« خسته شده و دارد چرتی می زند.» دلم می خواهد صدایت کنم « مهربان خانم» و تو فوری چشمانت را باز کنی و با لبان خندان « بعله » بگویی، بله ای جانانه. امّا می بینم که پلک ها، چشمان قشنگ ات را پوشانده اند. خوابت بسیار زیباست. دلم نمی خواهد بیدارت کنم. با خود می گویم:« بگذار سبک و شیرین آرام بگیرد. بگذار به دیدار پسرانش بشتابد. به دیدار نوزادش که چند ماه پس از تولد درگذشت و مادر را بی صدا به سوگ نشاند و پسر چهل و چند ساله اش که یکباره افتاد و بلند نشد. بگذار برود تا یکی را که همچون فرشته ای سفید بال بر دروازه ی بهشت در انتظار مادراست در آغوش بگیرد و دیگری را سیر تماشا کند.
مادرم، اکنون آنجا ضیافتی برپاست، از پسرکت گرفته تا پسر بزرگترت، از برادر بزرگ و خواهرانت گرفته تا حَسَنِ پر از حُسن ات. و پدرم که چشمان سبز اش با دیدن تو برق می زند و زمزمه می کند« مهربان شیرین زبان، مهربان آرام جان»
مادرم، مهربانم، مهربانترینم، دل و جانم، منزل مبارک