یک روز بارانی وهوا تاریک و دلگیر بود. یکی از تختخوابهای اتاق شماره 153 خالی شده بود. دو هفته پیش پیرمردی درگذشت. دختر و دامادش آمدند و وسایل شخصی اش را که دو چمدان می شد جمع کردند و رفتند. اتاق برای منتظری دیگر آماده شد. دلم مثل هوای ابری و تیره آن روز گرفت . به کودکی و بی خبری ، نوجوانی و جوانی و عشق و شور و دلبستگی و سرانجام به پیری فکر کردم. جاوانلیق گلیب گئده ر ، قوجالیق گلیب قالار ، گئده نده منی ده آپارار / جوانی می آید و می رود ، پیری می آید و می ماند و هنگام رفتن مرا نیز با خود می برد.
نزدیک ناهار بود. هنوز واگن غذا از آشپزخانه بزرگ نرسیده بود که زن جوانی همراه با سه بچه حدود ده و دوازده و پانزده ساله وارد اتاق پرستار شد. بعد از سلام پرسید: « اتاق آماده است؟ »
سرپرستارجواب مثبت داد و او گفت: « پیش آدم بیمار و بد حال نباشد. روحیه اش خراب می شود.»
سرپرستار گفت: « نه! هم اتاقی اش آدم سرحالی است . شانس آورده اید . بیشتر ساکنین اینجا خیلی پیرند.»
زن به طرف اتومبیلش رفت و بعد از چند دقیقه ای در حالی که دست مرد میانسالی را گرفته بود ، دوباره وارد اتاق شد و گفت:« لودویک، عزیزم، اینجا خانه جدیدت است. اینجا سرپرستار مواظب است که الکل ننوشی و دواهایت را مرتب بخوری تا حالت خوب شود.»
مرد با نگاه و صدائی آمیخته به التماس گفت: « تعطیل آخر هفته به دیدنم می آیی؟»
زن جواب داد:« البته که می آیم. عزیزم. شنبه اول صبح می آیم ومی رویم بیرون صبحانه بخوریم.»
مرد ملتمسانه گفت:« قول !؟»
زن جواب داد:« قول، اما این شنبه نمی توانم بیایم. از هفته بعد هر شنبه همراه با بچه ها می آیم.»
زن و بچه ها ، چمدان و بسته کوچکی را که گویا وسایل مرد بود ، داخل اتاقش گذاشتند. مرد ماند و تنهائی و غربت. چمدانش را باز کرد و کمکش کردیم تا لباسها و وسایل حمام و مسواک و .. را درست داخل کمد و قفسه ها قرار دهد. در حالی که بغض گلویش را گرفته بود ، از ما تشکر کرد.
از اتاقش بیرون آمدیم . او را با غربت و بغض و اشکهای نهفته در گوشه چشمانش تنها گذاشتیم . گاهی وقتها آدمها احتیاج دارند که در تنهائی زهر درد را از راه چشمانشان بیرون بریزند. این زهر اگر بماند عذابی هولناک می شود.
از سرپرستار پرسیدم :« درد این مرد چیست؟ او برای آمدن به خانه سالمندان جوان است. خدا را خوش نمی آید.»
سرپرستار گفت : « گویا زیادی الکل می نوشد. حواس اش هم سر جایش نیست. زن سه تا بچه دارد و کار می کند و دیگر نمی تواند مواظب این مرد هم باشد. اینجا ما زیادیم ومواظب اش هستیم که دست از پا خطا نکند.»
وقت ناهار شد و صدایش کردیم تا به اتاق غذاخوری بیاید. آمد و کنار در ساکت ایستاد و نگاهم کرد. کجا بنشیند؟ حس غریبی نبود. احساس اش را می شناختم . روز اول و نابلدی و ناآشنائی . کنار خانم دوریس صندلی خالی بود. از او خواستم روی همان صندلی بنشیند. خانم دوریس حدود شصت و پنج سال سن داشت. روی صندلی چرخدار می نشست. او سالها پیش شوهرش را از دست داده بود و بچه ای هم نداشت. غذایشان را روی میز گذاشتم. خانم دوریس نگاهی به من کرد و لبخندی زد. لبخندش را می شناختم. او نمک می خواست. نمکدان را آهسته از جیبم درآوردم و در حالی که به او می دادم خواستم که خیلی کم بریزد. با اشاره چشم قبول کرد و به غذایش نمک پاشید و نمکدان را دوباره به من داد و همراه با لبخند چشمکی زد. خانم دوریس نباید زیاد نمک بخورد. برای همین هم نمکدان را از جلو چشم او دور نگه می داشتیم . چون تا چشمش به نمک می افتاد غذایش را شور می کرد و آن را هم با ولع می خورد. لودویک غذایش را چشید و با اعتراض گفت :« این چه غذائی است ؟ نه نمک دارد ، نه مزه درست و حسابی .»
نمکدان را به او نیز دادم و خانم دوریس آهسته و با حرکات لب و اشاره به او فهماند که برای سلامتی همه ساکنین مجبورند غذا را کم نمک بپزند. او هم بعد از پاشیدن نمک به غذایش ، نمکدان را به من پس داد.
هر روز صبح لودویک به جای آب ، آبجو می خواست. آبجوی بدون الکل را دوست نداشت. اما او مجبور بود الکل را ترک کند. می گفتم : « باید سعی کنید رژیم غذائی که پزشکتان داده رعایت کنید. بلکه زود حالتان خوب شود و سر خانه و زندگیتان برگردید.»
بیچاره با شنیدن اسم خانه و زندگی چشمانش برقی می زد. امیدوار بود که روزی به خانه اش بازخواهد گشت.
یک هفته تمام شد و صبح شنبه رسید. طبق معمول در اتاقها را زدم و چراغها را روشن کردم که ساکنین بیدار شوند. لودویک چشم گشود و پرسید:« امروز شنبه است ؟ »
گفتم: « بله.»
پرسید: « ساعت چنده ؟»
گفتم: « شش و نیم صبح.»
گفت:« پس یک ساعت و نیم تا هشت صبح باقی است. به نظر شما من وقت کافی برای آماده شدن دارم؟»
گفتم: « بله. یک ساعت و نیم کلی وقت است.»
گفت:« به نظر شما دوش هم بگیرم ؟ »
گفتم: « چرا که نه ، اما عجله کنید تا بقیه بیدار نشدند و دوش ها را اشغال نکردند.»
گفت: « به نظر شما ریشم را هم بتراشم خوب است؟»
گفتم: « البته که خوب است. حالا عجله کنید.»
با عجله لحاف را از رویش پرت کرد و با همان پیراهن و پیژامه خواب به طرف کمد لباسهایش رفت و وسایلش را برداشت و به حمام رفت. تیغ هم برداشت تا صورتش را بتراشد. یاد زنده یاد اخوان ثالث افتادم.با آن دلشوره ای که در این مرد می دیدم ، فکر می کردم تیغ صورتش را بخراشد و باد صفای زلفکش را بپریشد. صدای اخوان ثالث را می شنیدم.
سرگرم کارمان در آن روز شنبه بودیم . روزی که پرسنل کم و کار زیاد است. شنبه و یکشنبه ها اقوام و فامیل بعضی از سالمندان به دیدن عزیزانشان می آیند یا آنها را با خود می برند و یا برایشان غذای دلخواهشان را می پزند و ساعاتی را کنار عزیزانشان می گذرانند. با دیدن این سالخوردگان بیمار یاد مادربزرگم می افتم که دعایش درد کم مرگ راحت بود. دعایش نیز مستجاب شد. شب آرام خوابید و صبح بیدار نشد.
بعد از نیم ساعتی صدای بلند لودویک در فضای سالن پیچید:«خانم پرستار، خواهر »
به طرف صدا برگشتم. لودویک کت و شلوار شیک و مرتبی پوشیده و صورتش را تراشیده بود. کراوات به دست به طرفم آمد. به من که رسید گفت : « می شود این کراوات را برایم گره بزنید؟»
گفتم :« متاسفم ، من بلد نیستم. به سرپرستار بدهید.»
سرپرستار کراوات را گرفت و سرگرم گره زدن شد. لودویک ساکت و سرخورده ، بلبل شده بود. یک ریز حرف می زد و می گفت :« خواهر خیلی خوب و مرتب گره بزن که شیک و عالی دیده شوم . هم زنم خوشش بیاید ، هم بچه هایم با دیدن من احساس غرور کنند. کاری بکن که خیلی خوب دیده شوم.»
سرپرستار گفت: « تو شیک و مرتب و خوب هستی . زن و بچه هایت از دیدنت خوشحال خواهند شد. اما باید یک مدتی اینجا بمانی که حالت بهتر شود.»
گفت:« می مانم ، می مانم. می بینید دیگر الکل نمی نوشم. آدم خوبی شده ام نه؟!»
سر پرستار گفت:« بله شما همیشه آدم خوبی هستید.»
او بعد از دقایقی آماده و مرتب دم در سالن ایستاد و منتظر زن و بچه هایش شد. صبحانه هم نخورد. زیرا مطمئن و امیدوار بود که زنش خواهد آمد و بیرون صبحانه خواهند خورد. وقت صبحانه گذشت و کسی به دیدنش نیامد.غمگین و سرخورده نشست. دلداریش دادیم که زنت قول نداد که برای صبحانه بیاید . شاید کاری برایش پیش آمده و برای ناهار می آید. همانجا گرسنه و بی صبحانه نشست . بعد از ساعتی همراه با یک استکان قهوه و یک تکه نان و پنیر نزدش رفتم. از او خواستم که بخورد تا دلش ضعف نکند. تکه را گرفت . اما می دیدم که به زور قهوه قورتش می دهد. بعد از دقایقی باز صدای بلندش در سالن پیچید :« پرستار ، پرستار ممکنه بیائی اینجا جای من بنشینی و من بروم دستشوئی؟ می ترسم زنم بیاید و ببیند من نیستم برگردد. بیا اینجا بنشین اگر آمد بگو لودویک رفته دستشوئی و الان برمی گردد.»
روی صندلی و به جایش نشستم . رفت و برگشت و از زنش خبری نشد. وقت ناهار رسید و او باز همانجا منتظر زن و بچه هایش نشست. زنش قول داده بود که می آید. وقت ناهار تمام شد و زن نیامد و حوصله سرپرستار هم سرآمد و به موبایل زن زنگ زد. بعد از چند کلام حرف ، در حالی که زیر لب کلمه احمق را زمزمه می کرد گفت:« زن مهمان دارد و معلوم نیست بیاید یا نیاید. یک جوری سعی کنید مرد بیچاره غذایش را بخورد.»
باز غذائی برایش گرم کردیم و به زبان بی زبانی گفتیم که زنش مهمان دارد و نخواهد آمد. اما او باز امیدوار بود که زنش شب می آید و او را می برد. غذا را با بی اشتهائی خورد. طفلک چقدرهم مواظب بود لباسهای شیک اش کثیف نشود. قهوه بعد از ظهر و شام را نخورد و دوست نزدیکش دوریس نیز نتوانست او را راضی به خوردن کند. زن نیامد و صبح روز بعد که چراغ را روشن کردم سرش را از زیر لحاف بیرون آورد و گفت : « دیشب خیلی منتظر شدم زنم نیامد اما این هفته خواهد آمد من می دانم.»
گفتم :« بله امیدوارم که بیاید. حالا بلند شو و برای صبحانه آماده شو.»
گفت :« صبحانه نمی خواهم می خوابم تا زود شنبه شود.»
گفتم : « اگر تا شنبه بخوابی که از گرسنگی و تشنگی تلف می شوی و زنت هم نمی تواند تو را ببیند.»
زد زیر گریه و گفت: « می نخورده مستم . تشنه دیدارم. خسته از دوری آن دلدارم. به خدا هشیارم.»
حالش را می فهمیدیم . دوریس به سراغش رفت و دلداری اش داد و همراهش گریست و گفت : « تو حداقل امید دیدار داری . حتی اگر سراب باشد. من که هیچ کسی را ندارم آن وقت چه کار باید بکنم ؟ تو هیجان و اضطراب و انتظار را تجربه می کنی و من به امید فردا که خورشید بتابد و بتوانم چشم از هم باز کنم و دنیا را ببینم زنده ام همین. بچه هایت بزرگ می شوند و سراغ تو می آیند.»
لودویک بلند شد و همراه دوریس سر میز صبحانه حاضر شد. اما زندگی او فیلمی تکراری بود پنج روز هفته به امید روز ششم و هفتم زیستن و روز هفتم در حسرت دیدار خون گریستن.