داشتم کمدم را مرتب و تمیز می کردم که قوطی نامه ها و عکس های ارسالی از ایران ( که فامیل و دوست و آشنا برایم فرستاده بودند) به چشمم خورد. تمیزی و گردگیری را فراموش کرده و قوطی را باز کردم. عجب با حوصله و به ترتیب بسته بندی و مرتب کرده بودم. نامه ها، پاکت نامه ها همراه با تمبرهای چسبیده شده به پشت پاکت ها، چه احساس خوشی به من داد. با دیدن نامه ای فاتحه خواندم و با دیدن عکسی، چقدر جوان بودی و حالا چه پیر و شکسته شده ای گفتم. در میان نامه ها، به عکس تو رسیدم که پشتش نوشته بودی ( اکنون که بجز شور جوانی به سرم نیست – عکسم تو نگهدار که فردا اثرم نیست) اشک پرده ای بر چشمانم کشید و مزاحم دیدم شد. ( راستی که بچه ها چقدر صاف و بی شیله پیله اند.) به تو اندیشیدم و به رفتن ناگهانی ات. باور کردنی نیست. نمی دانم باور کنم یا نه! به سوگ نشسته و اشک بریزم یا نه!
کاش در این دنیا چوپان های دروغگوی کتاب درسی مان وجود نداشت تا نیازی به تشخیص راست و دروغ هم وجود نداشت.