سربداران ، کفش های میرزانوروز ، هزاردستان و علی نصیریان
سریال سربداران : حکایت از دورانی را دارد که مغول بر سراسر ایران حاکم بودند. این سریال از ستمی حکایت می کند که توسط قوم غالب مغول بر ایرانیان مغلوب رفته است. مردم با شنیدن صدای اسبهای سربازان مغول سراسیمه به خانه هایشان پناه می بردند. وای که چقدر سخت است در خانه خویش اسیر بیگانه بودن.
شیخی به نام شیخ خلیفه مازندرانی ، در سبزوار مریدانی پیدا و باج دادن به مغولان را حرام اعلام و مخالفت با مغولان را آغاز می کند. او در مسجد جامع سبزوار مریدان خویش را تعلیم می دهد.
از مرکز به طغای ایلخان معول فرمان می رسد که شیخ خلیفه را دستگیر و به مرکز بفرستد. اما نباید خون او ریخته شود. منظور از این سخن ، به قتل نرسد. اما ایلخان با کلمات بازی می کند. وعده می دهد که خون شیخ بر زمین ریخته نخواهد شد.
علمای دربار نیز دست به دست هم می دهند و شیخ را متهم می کنند که در مسجد جامع نشسته و از دنیا سخن می گوید.
بنا بر تصمیم ایلخان باشتین ، امیرمحمود اسفراینی مامور اجرای حکم می شود و به دستور او شیخ را به دار آویخته و اظهار می کنند که شیخ خلیفه خودکشی کرده است.
قاضی شارح ، قاضی القضات باشتین بعد از شنیدن سخنان امیرمحمود چنین می پرسد: هرگز سوگواری را در مرگ عزیزش در نهایت تقلا ، سخت در آغوش گرفته اید امیر محمود؟
امیر محمود : منظور چیست؟
قاضی شارع : هرچه بازوان خود را تنگ تر می کنید آرام کردن او دشوارتر است .
امیر محمود : آری!
قاضی شارع : خلقی را در نهایت سوگواری چطور؟
*
کفش های میرزانوروز : میرزانوروز عطار ، کفش هایی کهنه دارد که پر از وصله است و همین وصله ها کفش ها را سنگین کرده اند. مردم مسخره اش می کنند و خانواده او که ااز این وضع خجالت زده و ناراحت هستند ، او را ترک می کنند و شرط می گذارند هر وقت کفش نو بخرد و کفش های وصله دار را دور بیاندازد به خانه بازمی گردند. میرزانوروز قصه ما ، کفشهایی نو می خرد و کفش های کهنه را دور می اندازد. اما از شانس بد او این کقشها را هرجا که می اندازد موجب دردسرش می شود و سرانجام با سوزاندان آنها خلاص شده و زن و بچه هایش به خانه بازمی گردند
*
هزار دستان : اما در هزاردستان به یادماندنی ترین صحنه ، وداع ابوالفتح با همسرش جیران است. ابوالفتح مشروطه خواه و آزادی خواه که از رنج مردم ، رنج می برد ، در زندان به وسیله شعبون استخوانی به قتل می رسد.
*