صبحی سرد و ابری بود. پنجره را باز کردم و مورچه ای را کنار پنجره دیدم. گوئی از شدت سرما یخ زده و به دیوار چسبیده بود. دو انگشتم را جلو بردم و تا ساق پایش را بگیرم. تا انگشتم به طرفش دراز شد ، تکانی به خود داد. فکر کردم از خواب بیدارش کردم. فوری به اتاق برگشته و دستمال کاغذی برداشته و پشت پنجره پهن کردم تا او روی دستمال کاغذی بگذارم . شاید گرمای اتاق حالش را جا بیاورد. دوباره که نگاه کردم ندیدمش. یا رفته و یا ضعف کرده و از لبه پنجره پایین افتاده بود. دلم به حالش سوخت. طفلی زبان نداشت که بگوید از سرما و گرسنگی می لرزد. تعجب کردم از این که این وقت زمستان بیرون چه می کند؟ اینها معمولا تابستان کار می کنند و زمستان از لانه بیرون نمی آیند.
این طفلکی زمانی را به خاطرم می آورد که چهار تا بوقلمون داشتیم. از روستا هدیه آورده بودند. توی حیاط کهنه وقدیمی رها شده و هر روز به دنبال دانه ، باغچه را زیر و رو کرده و حیاط را کثیف و بدمنظره می کردند . قبل از آمدن آنها ، مورچه ها در گوشه ای از حیاط برای خود لانه ساخته بودند. هر روز اول صبح بیدار شده و برای یافتن دانه با نظم و پشت سر هم حرکت کرده و از درخت گلابی وسط باغچه بالا می رفتند. بالای درخت دنبال چه می گشتند نمی دانم. بوقلمونها مورچه ها را هم ریشه کن کردند. در یک روز سر زمستانی بابای دوست جان آمد و یکی یکی بوقلمونها را سر برید. احساس بسیار بدی داشتم. مادرمرده ها این طرف و آن طرف می دویدند. برای لحظاتی خود را جای یکی از آنها گذاشتم . با چشم خود دیدم که مردی گردن کلفت ، در حالی که چاقوی تیزی در دست دارد ، دنبالمان می کند تا بگیرد و سرمان را ببرد. من و بقیه می دویدیم و او یکی یکی ما را می گرفت و یک پایش را روی جفت پاها و پای دیگرش را روی جفت بالهایمان می گذاشت و جلوی چشم بچه ها و بقیه بوقلمونها سرمان را گوش تا گوش می برید. خون از گلوی طفلکی فواره می زد و بعد از بی جان شدن سراغ دیگری می رفت.یکی از بچه ها طاقت دیدن نداشت و گریه کنان به اتاق رفت تا صحنه را نبیند.
گفتم : اگر اینها زبان داشتند چه می گفتند؟
بابای دوست جان گفت : اینها بی زبان خلق شده اند که انسانها از گوشتشان استفاده کنند. دویدنشان به خاطر ترس از بریده شدن سرشان نیست. خوب عادتشان است می گریزند جانم.
اما من باورم نشد. یعنی درست هم گفته باشد دلم نخواست باور کنم. از قدیم گفته اند: آغاج آجی دیر جان شیرین
بماند که پوست کندن و تمیز کردنشان در آن سرمای زمستان که روز جمعه ام را خراب کرد و تمام بدنم و خانه و زندگی بوی بوقلمون گرفت.
ای کاش جانوران هم می توانستند حرف بزنند. دردشان را بگویند. آهو التماس کند و بگوید شکارچی تو را به امام رضای غریب دست از سر بچه ام بردار. یا بچه آهو به شکارچی التماس کند که مادرم را نکش . یا همین گاو شیرده بگوید صبر کن شکم بچه ام را سیر کنم بعد بقیه شیرم مال تو. یا بگوید ای بی انصاف شیرم را بخور با گوشت و پوست و کله پاچه ام چه کار داری؟