هوا آفتابی ، اما خنک است. با مادرم تماس می گیرم. جلو آفتاب نشسته و استراحت می کند. می گوید:« خواهرها برای سیزده بدر بیرون رفتند . دعوتم کردند . اما من دلم می خواهد خانه بنشینم. حوصله رفتن و زباله تماشا کردن را ندارم.»
می پرسم :« چه زباله ای ؟»
جواب می دهد :« اشغال تخمه و سیگار و پلاستیک نوشابه و … الی آخر. مردم می خورند و می آشامند و لذت می برند و زباله هایشان را رها کرده و به خانه شان برمی گردند. شهر ما خانه ماست. مگر خانه مان را این چنین کثیف پر آشغال رها می کنیم ؟ و….»
اعصابش حسابی داغون است. حق هم دارد. به آرامی خداحافظی می کنم و راحتش می گذارم.