باران بی وقفه می بارد. هوا تاریک و سرد و دلگیر است. باید به گونه ای خود را سرگرم کنم. سراغ قفسه های کتابخانه ام می روم و شروع به مرتب کردن قفسه ها می کنم. چشمم به دفاتر قدیمی سررسیدهایم می خورد. یکی را بر می دارم. خاطرات همچون فیلم سینمائی جلوی چشمم رژه رفته و به سال ۱۳۸۳می رسند. چقدر از آن سال بدم می آید. همان سال را می گویم، همان که حدود دو سال پیش آمد و در گوشه ای از تاریخ برای خودش جا باز کرد و رفت. همان که یک سال طولانی و طوفانی در خانه ما جا خشک کرد و دم دمای سال ۱۳۸۴ با هزار زحمت از خانه ام بیرونش کردم. همان یک سالی که روزهایش طولانی و کسل کننده و شبهایش بسیار تیره بود، دریغ از روزنه ای که نوری کم سو را بدان شبان تیره راه دهد. سیاهی که بر روزنوشتهایم نیز سایه افکنده و هرازگاهی خواندن کلمات و جملاتی را برایم مشکل می کند. همان سال پرروئی که، هر چه می گفتم:« قوناق گلر قوش کیمی، اوچوب گئده ر قوش کیمی، اوتورماز کی بایقوش کیمی ( به مصداق میهمان گرچه عزیز است ولی همچو نفس، خفه می سازد اگر آید و بیرون نرود.)» گوشش بدهکار نبود. البته من میهمان را خیلی دوست دارم، اما ازآن میهمان هیچ خوشم نیامد. گوئی با خودش کبریت و بنزین هدیه آورده بود. هر چه بر سر راهش بود سوزاند و خاکستر کرد. همه چیز را حتی جگر و مغز استخوانم را سوزانید و رفت. تنها جوانه ای از امید را که در گوشه ای از دلم مخفی شده بود پیدا نکرد که بسوزاند. در بین ماههای آن سال از خردادماهش بیشتر بدم آمد. خرداد ماه … وای از آن خرداد ماه شوم.
شاید هم همه اش تقصیر سال ۱۳۸۳ نبود. شاید این سال شاهد سالها رنج و عذاب بود. شاید بار سالهای قبل را با خود حمل می کرد و بین راه کمرش از سنگینی بار شکست و همه را با یک ضربه بر زمین افکند و سوزاند و رفت. و چه خوش رفت و من رفتنش را به فال بسیار نیک گرفتم. سپاس خدای را.
در آن گیرودار، خبری نیز دهان به دهان گشت روز اول در حد شایعه پذیرفتم اما وقتی خبر به روزنامه ها و تلویزیون کشید تا چه اندازه جدی بودنش را دریافتم. زن جوانی به جرم نپسندیدن خواستگار هموطنش و ازدواج با یک مرد آلمانی توسط پدر و برادرانش به مرگ محکوم و حکم اجرا شده بود. این مردان حاضر به شکستن آداب و رسوم خود نشده و دخترشان را با ضربات پی در پی چاقو به قتل رسانده بودند. آنها می گفتند دختر و غلط زیادی ! وقتی ما می گوئیم مرد خارجی مناسب زندگی با ما نیست، تمام . تو رفتی خودسر شوهر کردی آنهم با خارجی ! غئیرتیمیزی ایکی شاهالیق ائله دین ( ارزش غیرتمان را دوزاری کردی ).
به خودم گفتم:« ای کاش اخوان ثالث زنده یاد در قید حیات بود برایش پیغام می دادم که همه جای آسمان همین رنگ است ».به مصداق شعر خود اخوان عزیز « می نخورده مست شدم » و قلم و کاغذ به دستم گرفتم و با او به درد دل نشستم .
*
« بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی برگشت بگذاریم
ببینیم آسمان هر کجا آیا چنین رنگ است ؟
زنده یاد مهدی اخوان ثالث »
*
و من ره توشه برداشتم
قدم در راه بگذاشتم
و دیدم آسمان هر کجا
آری همین رنگ است
حتی تیره تر زین رنگ
*
من اینجا هم گدای پابرهنه بر زمین دیدم
من اینجا هم پدر را دست خالی پشت در دیدم
من اینجا هم نوای مادری پابند آداب کهن دیدم
من اینجا هم زنی را دربدر دیدم
*
من اینجا مادری دیدم
برای دیدن فرزند دلبندش
به راه افتاده اما
مثال بید می لرزد
ز ترس مرد خانه
*
من اینجا دختری دیدم
فریب زرق و برق زندگی خورده
به ظاهر زنده اما
صد افسوس و هزار افسوس
تو پنداری که مدتهاست او مرده
دگر کفتارها هم
به سوی لاشه گندیده اش
رو نمی آرند
*
من اینجا هم زنی در گور
به دست همسرش دیدم
من اینجا هم پدر را
تشنه بر خون پسر دیدم
من اینجا هم زنی را دربدر دیدم
*
من اینجا هم دلم تنگ است
من اینجا هم به دل دارم
حسرت دیدار فرزندم
می اندیشم در اینجا هم
« به کجای این شب تیره
بیاویزم قبای ژنده خود را ؟
مهدی اخوان ثالث »