زنگ انشا ، همگی دفاتر انشایمان را روی نیمکت گذاشته و منتظر شدیم تا خانم معلم یکی یکی صدا کند و ما انشایمان را جلوی تخته سیاه بخوانیم و خانم معلم نمره بدهد. موضوع انشا مثل هرسال تکراری بود. از کلاس سوم و چهارم و پنجم و ششم ، اول فصل های سال را تعریف می کردیم. سپس به « علم بهتر است یا ثروت »می رسیدیم. بعد از تعطیلات نوروزی هم نوبت به « تعطیلات را چگونه گذرانده اید ؟» می رسید. وقتی یکی انشای سال گذشته اش را می خواند و می فهمیدیم ، دست بلند کرده و می گفتیم :« خانم معلم اجازه ؟ این انشا را سال ذشته نوشته است.» خانم معلم هم یا توی دهانمان می زد که چغلی نکنید ، یا همکلاسی بیچاره مان را سرزنش می کرد. حوب چه کنیم بچه بودیم دیگر. خانم معلم یکی را پای تخته سیاه صدا کرد و او انشایش را خواند بعد از تابستان فصل پائیز آغاز می شود . فصل پائیز سه ماه دارد مهر آبان آذر و …. اما من این چنین انشائی را دوست نداشتم . اما من می خواستم انشایم یک کمی تفاوت داشته باشد. چه می دانم شاید هم در دنیای کوچک خودم ، خواستم تنوعی به موضوع بدهم. سرانجام نوبت انشاخوانی به من رسید و شروع کردم : « من فصل پائیز را دوست ندارم چون در پائیز باران زیاد می بارد و من با یک دستم چتر را می گیرم و با دست دیگرم هم کیف مدرسه و هم چادرم را می گیرم . ته چادرم خیس و گلی می شود و وقتی جمع و جورش می کنم به شلوار و جورابم هم می خورد و شلوار و جورابم هم خیس و گلی می شود و قتی به خانه می روم مادرم دعوایم می کند و . . » داشتم ادامه می دادم که فریاد خانم معلم بلند شد که ای خل احمق تنبل این چرت و پرتها چیست که نوشته ای ؟ بعد هم خط کش را از روی میز برداشت و از جایش بلند شد به طرفم آمد و گفت : « دستهایت را باز کن.» دستهایم را باز کردم به کف دستهایم خط کش زد و من گریه کردم و دلش خنک نشد به بچه ها گفت : « به این تنبل بی شعور، تنبل بکشید.» و آنها هم یک صدا داد کشیدند :« تنبل تنبل تنبل» و من گریه کنان ، با دلی شکسته و خجالت زده سر جایم نشستم.