زمستان آمد و دارد سپری می شود. دریغ از برفی که آدم برفی درست کنی ، دریغ از کلاس ششمی که گلوله برف بازی کنی و دریغ از دوستانی همچون مهرناز و مهری و مهناز که سرسره بازی کنی .دی گذشت و بهمن آمد و دارد با عجله شب و روز را سرهم می آورد که بگذرد. جوانه های لاله و نرگس ، عجولانه سر از خاک بیرون آورده اند. زمان بی اعتنا به دور و بر خود می گذرد و خوشحالیم که قطره قطره عمر را می نوشیم و به جلو می رویم.
چه بگویم که از مرگ نمی ترسم اما از گوری که با حشرات ریز و درشتش مرا در خود خواهد بلعید می ترسم. از حشرات کوچکی که با دیدنم می گریختند که زیر پایم له نشوند می ترسم. داخل گور مور و ملخ و عقرب هستند که باید با زبان بی زبانی از آنها طلب ترحم کنم. وقتی آنها را از روی گل و گیاهم می رانم ، به این می اندیشم که در دل چه می گویند ؟ به پاهای غول پیکرت نناز . صبر کن نوبت من هم می رسد. روزی می رسد که پاهایت را ذره ذره می جوم و تمام می کنم. آنگاه قدرت حرکت نداری . قادر نیستی که چون من سعی کنی تا خود را از خطر برهانی. جزای پاهای غول پیکرت را خواهم داد