یاد سالی افتادم که کلاس ششمی بودم. سالی که دختربچه ای بازیگوش و بی خیال از غم دنیا بودم. با دوست جان مشق می نوشتیم و درس ازبر می کردیم. راستی که خواندن جغرافیا و تاریخ به آن بزرگی چقدر برایمان سخت بود. گاهی وقتها مشق هایمان را ناقص می نوشتیم و خانم معلم متوجه می شد و دو تا خط کش کف دستمان می زد. یعنی این خط کش ها نخود و کشمش مدرسه بود و معلم ششم ما فکر می کرد که به راستی گوشت ما متعلق به او و استخوان مان متعلق به مادرانمان است. چون مادرانمان همان روز اول به معلم کلاس ششم ما گفته بودند که : اتی سنین سومویو منیم. و او باور کرده بود. برای این که دلمان بیشتر نسوزد ، بعد از خوردن خط کش می خواندیم : چوب معلم گله ، هرکی نخوره خله .
کلاسمان بزرگ و بی ریخت و نفتی که سهم کلاسمان بود ، قبل از گرم کردن کلاس تمام می شد و خانم معلم مبصر را دنبال سرایدار می فرستاد تا نفت بدهد. سرایدار با اخم و غر زدن ، یک لیتر نفت می آورد و می گفت :« سهم نفت امروزتان را دادم. چه خبرتان است. قناعت کنید دیگر.» خانم معلم هم با خنده جواب می داد : « مشهدی اکبر آقا این همه نفت توی مملکت داریم یکی دو لیتر اضافه که به ما می رسد.
تا گرم شدن کلاس زنگ می خورد و وقت رفتن به خانه می رسید. خانه مان هم مثل مدرسه بود ، با این تفاوت که داخل اتاق نشیمن بزرگمان همیشه بخاری روشن بود و مادرم برای جوشاندن آب و دم کردن چای ، علاالدین را هم روش می کرد و ما دورعلاالدین یا بخاری جمع می شدیم. زمستان و خانه ها و مدرسه های سرد ، چیزی از دلهای گرم ما کم نمی کرد. بعضی شبها مهمان می آمد و یا ما مهمانی می رفتیم. یک استکان چایی و تخمه و باقلا و لبوئی که مشدعلی پخله چی ، دستفروش محله مان می فروخت از مهمانانمان پذیرائی می کردیم. هنگام رفتن به جشن عروسی این همه اضطراب نبود. یادم می آید سه نفر از زنان محله مان با هم پول گذاشته و لباس عروسی شیکی خریده بودند. هر کدام که می خواستند به عروسی بروند آن لباس را می پوشیدند.
دوستان با وفا ، خانواده ها مهربان و صمیمی ، احترام به پدر و مادر ، همه چیز برکت و لذت زندگی مان بود. با امکانات کم و خاطرات به یادماندنی بزرگ شده و زندگی کردیم.
دوست جان می گوید : اکنون زمانه عوض شده است. به عروسی یا جشن تولد که دعوت می شوی ، دلهره داری. باید کفش و کیف و لباس ات هماهنگ باشد. لباسی را که در یک جشن پوشیده ای نمی توانی در جشنی دیگر به تن کنی. تازه باید فکر هدیه هم باشی.
می گویم : این آداب را کنار بگذارید. اگر یک نفر از شما لباسی را دو یا سه بار در یک جشن بپوشد ، بقیه هم از او پیروی کرده و این رسم از بین می رود.
جواب می دهد : نمی شود جانم . توی همان مجلس کوچک ات می کنند. تازه خودت خجالت می کشی. اگر خودت بودی برای ترک این رسم پیشقدم می شد؟
و من دارم به سوال دوستم فکر می کنم. ته دلم می گویم البته که پیشقدم می شدم. آداب و رسوم را ما ایجاد می کنیم و خودمان هم می توانیم تغییرش دهیم . فقط یک کمی همت لازم است.