داشتم بی خیال از دنیا و آخرت خانه تکانی می کردم که زنگ در خانه به صدا درآمد. در را که باز کردم شاگرد گلفروش محل کار قدیمی ام را دیدم که دسته گل زیبائی در دست داشت. این دسته گل را همکاران قدیمی ام اوته و افا و ایریس و ماریانا و قابی به مناسبت روز جهانی زن برایم فرستاده بودند. در حالی که این هدیه دوست داشتنی را داخل گلدان آب می گذاشتم ، یک لحظه به یاد بویوک خانم افتادم و آرزو کردم کاش می توانستم این دسته گل را به او هدیه کنم .
اما بویوک خانم کیست ؟ آن زمانها که او را می شناختم ، زن روستائی جوانی بود و چهار بچه کوچک داشت و به شهر کوچ کرده بودند و چند ماهی از مرگ شوهرش می گذشت. او که بیشتر وقتها به من سر می زد، یک دفعه غیبش زد. فکر کردم بچه هایش را هم برداشته و به روستایشان برگشته است. بماند با بچه های ریزه و شکم گرسنه چه کار می تواند بکند؟ حداقل خانه پدر یا پدرشوهرش برود شکم خود و بچه هایش را سیر می کنند. بعد از گذشت دو سه ماهی به دیدنم آمد. دو گوشه چادرش را جمع و جور کرده و زیر آرنجش سفت گرفته بود و پنج تا نان لواش را روی بازویش انداخته و می آمد. پس از سلام وچاق سلامتی از او در مورد وضع و اوضاع خود و بچه هایش را پرسیدم. گفت: «ترسیدم به روستا برگردم بچّه ها را پدر شوهر بگیرد ومرا روانه خانه پدرم کند و پدرم هم طبق رسم و رسوم ده مان ،مرا به یکی دیگر شوهر بدهد. یک چند روزی دنبال کار گشتم دیدم هر جا بروم بجز رختشوئی و خدمتکاری کار دیگری نیست. آخر نه سواد درست حسابی دارم و نه کاری درست حسابی از دستم بر می آید. دیدم تنها کاری که بلدم نان پختن است. در خانه تنوری به پا کردم و نان می پزم و می فروشم. هم همسایه هایم از نشستن روی نیمکت نانوائی و منتظر نوبت شدن راحت هستند و هم خودم برای خودم کار می کنم و آقا و نوکر خودم هستم. شکر خدا که چرخ زندگیمان می چرخد و محتاج نیستیم. این نانها را هم برایت هدیه آورده ام نانها را گرفته و تشکر کردم .
تعداد زنانی که با دست خالی و تلاش کار می کنند و زندگیشان را تامین می کنند کم نیست. روزی از روزها یکی از همکاران تعریف کرد که در محله سیلاب تبریز زنی که شوهرش در جنگ شهید شده ، نیز نانوائی باز کرده و خودش نان می پزد و زندگی خود و فرزندانش را تامین می کند.
روز جهانی زن برهمه زنان و بخصوص این زنان زحمتکش مبارک.
با آرزوی روزی که زن نیز بعنوان انسانی کامل شناخته شود و به حقوق پایمال شده اش برسد.
*