اول صبح سوار اتوبوس شدم . داشتم پیش دوستم می رفتم که در اداره ای کار واجبی داشت و به او قول داده بودم پیش دخترک اش بنشینم تا او برگردد. دخترکی که معلول مادرزادی است و پدرش به همین بهانه چند سالی است که مادر و دخترک را ترک کرده و جایی گم و گور شده و مادر برای یافتن اش زمین و آسمان را نگشته ، چون مرد را در خانه اش مهمانی بدون احساس مسئولیت می دید و گویا جایش را نیز می داند و به همین سبب می گوید گئدن قوناغین تئز گئتمه سی یاخجی دیر / میهمانی که قرار است برود ، زود رفتن اش بهتر است.
اما مگر می شود از جگر گوشه به این آسانی گذشت. آن هم به جرمی که مرتکب نشده؟ معلول به دنیا آمدن که تقصیر نوزاد نیست. در همین فکر و خیال بودم که در ایستگاه بعدی اتوبوس توقف کرد و پیرزن موطلائی همراه پسرش سوار شد. پیرزن و پسرش را خوب نمی شناسم اما بیشتر وقتها آنها در همین ایستگاه سوار اتوبوس می شوند و به نانوائی وسط شهر می روند و پیرزن ، نان شیرمال و یک استکان قهوه برای خود و یک ساندیس گیلاس برای پسرش می خرد. همانجا روی صندلی می نشینند و می خورند و می آشامند و پسر با زبان الکن حرفهائی می زند که مفهوم نیست و مادر با حوصله جواب اش را می دهد و گاهی صدای خنده بلند پسر فضای نانوائی را پر می کند و مادر خوشحال از خوشحالی پسر، همراه او می خندد و دوباره سوار اتوبوس می شوند و به خانه برمی گردند. از چهره پسر معلوم است که باید سی و چند سالی داشته باشد. شوهر پیرزن چند سالی است که درگذشته و به قول خودش او را با زحمت نگهداری فرزند تنها گذاشته است. آنها زوج خوشبختی بودند اگر پسرشان معلول نمی شد. هر وقت این پیرزن موطلائی را می بینم دلم عجیب هوای مادر می کند. با چادرنماز گلی اش ، با گلابی که همیشه بعد از وضو بر دست و صورت می زند و عطر گل محمدی می دهد. مادری که برف پیری موئی تیره بر سرش نگذاشته ، مادری که زمستان زندگی را می گذراند. چه بسا که فردا صدایش را نیز از پشت گوشی تلفن نشنوم. در این فکر و خیال بودم که اشک پرده ای روی مردمک چشمانم کشید و راه دیدگانم را بست. کیفم را باز کردم تا دستمالی بردارم که چشمم بر کتاب ( ماه نیمروز / شهریار مندنی پور) افتاد. از کیفم درش آوردم و شروع به خواندن اولین قصه این مجموعه ( رنگ آتش نیمروزی ) کردم. پلنگ آهسته آمد و دخترک سروان مینا را ربود و برد و خورد و سروان به قصد انتقام به شکار پلنگ رفت او را یافت. دم دستش بود نشانه اش گرفت. نفس در سینه ام حبس شد. من نیز همراه رفیق سروان نجوا کردم : « بزن که دندان های آن حیوان پخش وپلا شوند. بزن دیگر لامصب » اما سروان هر سه تیر تفنگ را به هوا زد. چشم در چشم پلنگ شد. آنگاه در جهت مخالف حیوان به راه افتاد و از کوه سرازیر شد. من نیز همراه رفیق سروان سرش داد زدم :« چرا نزدی ؟ چرا نزدی بی عرضه؟ خون بچه ات را حرام کردی ..» زانویش تا شد به صخره ای تیکه داد و گفت :« نمی شد .. نمی شود گوشت بچه ام توی تنش است .. نمی شود .. خون بچه ام تو رگهایش است …»
و تا پایین کوه گریه کرد و من صدای گریه اش را ، ناله دردناک عاجزانه اش را شنیدم. ناگهان صدائی مرا به خود می آورد .« خانم آخر ایستگاه است.»
تازه متوجه شدم من دو ایستگاه جلوتر رفته ام. باید پیاده شده و منتظر اتوبوس بعدی شوم تا به مقصد برسم.
کم نیستند پدرانی همچون سروان مینای ( آتش نیمروز ) و شهریار مندنی پور در این داستان کوتاه ، چه زیبا توصیف کرده عشق پدری را.
پی نوشت : از پدری که به فرزند دلبند خود رحم نکند انتظار مرحمت نداشته باش.