رمضان است و دلم هوس خانه پدر کرده. خانه ای که ماه رمضان اش حال و هوای خاصی داشت. خانه ای که آشپزخانه اش با بوی گلابِ فرنی و سوپ خوشمزه مادر پر می شد. در انتظار افطار، چشم به ساعت می دوختیم. گرسنگی را تحمل می کردیم و سر سفره افطار با لذت و اشتها می خوردیم. بچه بودیم و زندگی زیبائی خاص خود را داشت. عصرها پدر با دست پر ( کلوچه افطار و زولبیا و خرماو…) به خانه برمی گشت و کام مان را شیرین می کرد.
سال ها از کوچ پدر می گذرد و من در خیال خود او را زنده و سرحال می بینم. فکر می کنم هر وقت به خانه مان بروم و زنگ بزنم او آرام از پله ها بالا می اید و در را به رویم باز می کند. قلب قوی و سالم این پیرمردِ زبر و زرنگ، تاب از دست رفتن فرزند جوانش را نیاورد و رفت.