اولین پنج شنبه از ماه رجب ، رغایب ، رقئییب ، شب آرزوها ، مهمانی مرده هاست.
پدرم می ترسم از آرزو ی قدم گذاشتن در کوچه پس کوچه های تبریز ،می دانی چرا ؟ در این گوشه ی جهان دلخوشی ام این است که روزی به راسته کوچه و بن بست بی انتهای قدیمی مان پای می نهم و سراسیمه راه خانه را پیش گرفته و در قدیمی خانه مان را با شادی و هیجان به صدا درمی آورم و برادر کوچک از پنجره ی اتاقش سرش را بیرون آورده و با صدای بلند می خندد و صدای قدمهایت هیجان زده ام می کند و در را که باز می کنی با شادی مرا درآغوش می گیری و مادرم را می کنی که زن بیا ببین کی آمده ؟
و اکنون می ترسم از آرزو ی قدم گذاشتن در کوچه پس کوچه های تبریز ،می دانی چرا ؟ چون نه از تو خبری است و نه از خنده و قهقهه ی بلند برادر. او پیش از موعد و با عجله رفت و تو پشت سرش پر کشیدی و رفتی. از خدا خواستی که سر پا ببردت و خدا را شکر که سر پا و آرام رفتی