پدرم، برادرم، شب رغایب یا رقئییب، نه با دیسی حلوا و نه بشقابی خرما، که با فاتحه و یاسین و خون جگر و اشک چشمانم، با شما دیدار تازه می کنم. باشد که یادتان فراموشم نشود.
پدر جان خاطرات خوشی که در کنارت داشتم به شیرینی حلوا و به گرمی دستان مهربانت دلچسب است. یادش به خیر آن بهاران سبز و خوش آب و هوائی که من و تو به بهانۀ خرید ادویه جات، از خانه بیرون می پریدیم و تا ظهر در بازارسرپوشیدۀ تبریز می گشتیم و عطر دارچین و وانیل و … مشاممان را نوازش می کرد و تو چه سربلند مرا به دوستان عطّارت معرفی می کردی و از آنها بهترین نوع و جنس را می خواستی. روح ات همیشه با لبخند شیرین بر لب، کنارم است.
برادر جان، اما از تو دلگیرم. تو که قول داده بودی تا آخر کنارم باشی، تو که وعده داده بودی در فقدان پدر و مادر تنهایم نخواهی گذاشت. به وعده ات عمل نکردی و با شتاب همچون آب روانی که بر سر و رویت می ریخت، جاری شدی و رفتی. چه بدقولی کردی و چه با ولع در آغوش مرگ غلطیدی و رفتی. تو داغ بر دل پدر و مادر پیرم نهادی. پدر غم ات را تاب نیاورد و رفت و مادر با عکس ات، که با هر نگاه، لبخندت را بر چهره اش می پاشی، زندگی می کند. هر روز با خود می گوید:« رفت و آسوده شد. انشالله که جایش راحت است.» سپس دعا می کند برای والدینی که فرزند ار دست داده اند.
پدر و برادر و پسر و دایی و شوهرخاله و دیگر از دنیا رفتگان، عزیزان والدین و بازماندگان، روح تان در این جشن مردگان شاد و خوابگاهتان آرام.