یازدهیمن روز از ماه رجب را پشت سر می گذارم. دو روز پشت سر هم، دلم عجیب گرف. دعا و فاتحه ای خوانده و حلوائی پختم به یاد عزیزان و درگذشتگان. برای ناکامانی که بی موقع و زودتر از موعد طبیعی رخت بربسته و از هیاهوی این دنیا گریخته و آسوده شدند. به چهره هایشان می نگرم. نه اثری از ترس و اضطرابِ کرونا و نه نگرانی از سیل و طوفان و جنگ و گریز. لبخند بر لب، آرام تماشایم می کنند. تکه ای از حلوا را برداشته و به طرف دهانم می برم. بغض گلویم را می گیرد. مهرناز فاتحه می خواند و می خورد. می گویم:« چیزی به نوروز نمانده و من بی حال و بی رمق، نه شور و هوس خانه تکانی و نه حوصلۀ سفرۀ هفت سین دارم. سبزی هایم نیز سبز نشدند.نورزو بدون سبزی و سمنو مزه ای ندارد.» می گوید:« اؤلن ایله اؤلونمز» و سپس به شوخی می گوید:« امروز بخشیدمت. اما فردا دوباره با هم برای خرید گندم می رویم . سبز می کنیم. برای پختن سمنو وقت کافی داریم.» به او قول می دهم که از فردا حالم بهتر شود.