روزی از روزهای خنک بهاری سال 2000 است. از سالن انتظار فرودگاه مهرآباد، خارج می شوم. خاتون منتظرم است سلام و احوالپرسی کرده و سوار تاکسی می شویم. با هم سوار اتوبوس شده و به ترمینال می رویم. منتظر اتوبوس می شویم. هوا تازه دارد روشن می شود.گرسنه هستم و دلم لقمه نانی و یک استکان چائی می خواهد. همراه خاتون به طرف سماور بزرگی می رویم که در گوشه ای از ترمینال قرار گرفته و یک لیوان چائی پررنگ و یک لقمه ساندویچ می گیریم.
می گویم :« دلم نان سنگک تبریز می خواهد.»
با خنده جواب می دهد :« وای خاک عالم زن جماعت که به شکمش فکر نمی کند! آنوقت می گویند نفسالیس!»
می گویم: « خوب بگویند. این همه راه آمده ام سنگک داغ تازه نخورم که نمی شود. از این ساندویچها آن طرفها فراوان اسنت.اما هیچ کدام مزۀ ساندویچ وطنی نمی دهند. وطن چیز دیگری است.»
می گوید :« صبر داشته باشی فردا برای صبحانه نوش جانش می کنی.الحق والانصاف سنگک داغ و تازه با پنیر لیقوان و خاتین سوزوسو عجب کیفی دارد.» در حالی که با هم سرگرم گفتو گپ هستیم، چشمم به دخترک پانزده چهارده ساله ای می افتد که با یک دست چادرمشکی اش را و در دست دیگر چند جفت جوارب مردانه گرفته و به مردها نشان می داد.
با تعجب و تاسف می گویم:« آنجا را نگاه کن ! دخترک با آن سن و سال و قد و قواره اش بین این همه مردِ سبیل کلفت چه می کند! ؟»
جواب می دهد:« به دنبال یک لقمه نان این طرف و آن طرف می دود.چه اشکالی دارد؟»
می گویم:« بین این همه مرد! آن هم داخل ترمینال ؟»
می گوید:« پس می خواهی کجا باشد دبی؟»
می گویم:« حرفهایت را نمی فهمم دبی یعنی چه؟! من دئییرم فدم دمه بو دئییر دامدان داما / من چه می گویم و تو چه جوابی می دهی!»
می گوید:« تو خیلی وقت است که از این جا دور شده ای و نمی دانی در این ولایت چه می گذرد. این دخترک از سپیده دم تا پاسی از شب اینجاست و جوراب می فروشد. دارد نان خود و خانواده اش را درمی آورد. کس و کاری ندارند. برادر کوچکش هم آن طرف تر بساط ش را پهن کرده و دارد جوراب می فروشد. درست مثل فیلم سینمائی های قدیمی که حالا آبگوشتی اش می خوانند. یکی به خاطر لقمه نانی و تهیه پول دوای مادر مریض و پدر علیل خود را به آب و آتش می زند و آن دیگری پول بادآورده را دولپی توی دهانش می چپاند. حداقل توی فیلم ها معجزه ای رخ می داد. فردین و ملک مطیعی ای و چه می دانم یکی پیدا می شد و نجاتش می داد. عالم حقیقت با افسانه خیلی فاصله دارد.»
می گویم:« حالا چرا جوراب زنانه نمی فروشد؟»
می گوید:« جوراب زنانه بفروشد که من و تو به جای خرید نصیحتش بکینم که این کارها درست نیست. که بین این همه مرد چه کار داری ؟ برو خانه تان . برو کلفتی کن و اینجاها کار نکن. در حالی که می دانیم نتوانسته کار کلفتی انجام دهد که آمده اینجا کسب کند. جان من این بدبخت ( الی یانیب آغزینا ته پیب / دستش سوخته که به دهانش برده)
می گویم:« نصیحت هم بکنیم حق داریم. فروش جنس در ترمینال کار زنانه نیست. ببین بعضی مردها چطوری نگاهش می کنند؟ »
می گوید:« نصیحت موقعی چاره ساز است که راه حلی هم همراه داشته باشد.»
دقیقه ای طل نمی کشد که دخترک به ما نزدیک می شود :« خانم ها جوراب جنس اعلا دارم. لطفا بخرید و به برادر یا پدرتان هدیه کنید. جنسشون خیلی خوبه. گل بئله مالا قویما قالا/ این جنس اعلا را بخر و نگذار بمونه.»
( شاید اگر حرف های خاتون نبود، من هم به جای خرید دخترک را نصیحت می کردم که برو کلفتی کن و اینجا کار نکن.)
هر کدام دو جفت جوراب می خریم و تشویق اش می کنیم که جوراب بچه گانه و زنانه هم بفروشد.
*