گویا کلاس هفتم یا هشتم بودم . دبیر تاریخی داشتیم که بیشتر وقتها حرفهایش را نمی فهمیدیم. روزی در مورد فلان پادشاه صحبت می کرد که گفت: امکان ندارد پادشاهی عادل باشد .همانگونه که اکنون کسی جرات ندارد در مورد نقاط ضعف و ستم … حرفی بزند یا مقاله ای بنویسد ، در زمانهای قدیم هم کاتب و نویسنده و غیره تحت فرمان پادشاه بودند . کسی جرات نداشت بدگوئی و غیبت از شاه بکند .این ترس در خانه ها هم نفوذ کرده بود . مادربزرگ ها هم هنگام تعریف قصه به نوه هایشان ، دختر ترشیده شاه را که قسمت کئچل جه شد ، زیبا توصیف می کردند. اگر به راستی دختر چنان زیبا بود که مادربزرگ توصیف می کرد که گویا گؤرن دئییردی یئمییم ایشمییم بو قیزا باخیم ( بیننده می گفت نخورم و نخوابم زیبائی این دختر را تماشا کنم .) پس شاهزاده ها و امیران کجا مرده بودند که دختر سلطان قسمت کچلک شود ؟ شک ندارم شازده خانم ، آبله رو ، کچل و چپ چشم و بی ریخت بوده و چه بسا که کچلک تودل برو تر از او بود .
او با این سخنانش قدم به کاخ طلائی شهر قصه ام گذاشته و با صدای پایش آرامش شاهزاده زیباروی قصه هایم را بر هم می زد . گوئی پاک کن تخته سیاه در دست ، قد رعنا و چشمهای درشت و موهای بلند و سیاه شازده خانم را پاک می کرد و من نمی دانستم چگونه چهره ای برایش ترسیم کنم .دلم نمی خواست شازده خانم قصه هایم آبله رو باشد . آخر من عمری او را سفید برفی و زیبا و طناز دیده ام .
روزی داشت در مورد شاه عباس صحبت می کرد و از ستم و نامردی اش می گفت . مهری دست بلند کرد و گفت : آقا اجازه ، مادربزرگم می گوید که شاه عباس خیلی هم عادل بود . او هر روز با لباس مبدل از قصر خارج می شد تا به چشم خود شاهد اوضاع شهر و مردم باشد . بینوایان را شناسائی می کرد و از آنها دلجوئی می کرد .
گفت : از کجا می دانید که مخالفانش را شناسائی و سرکوب نمی کرد ؟ اینکه می گویند کریم خان زند وکیل الرعایا بود ، تا چه حد باور می کنید ؟ هیچ در مورد پادشاهی که معروف به کشورگشائی و پیروز در حملات جنگی با همسایگان شده فکر کرده اید ؟ فکر می کنید این پادشاه کشورگشا وقتی شهر و ده و قصبه ای را فتح می کرد و داخل شهر می شد بین مردم مغلوب حلوا پخش می کرد ؟ به این شاه و آن شاه کنیز وغلام می بخشید . کسی هم جرات نداشت بگوید آخر فلان فلان شده عوضی و بئشمکان ، مگر این کنیز و غلام گاو و گوسفند جنابعالی هستند که می بخشی ؟ بنی آدم ارثیه بابات نیست که ببخشی . قدرت به دست گرفته ای و خدایت را هم نمی شناسی ؟
همه ساکت گوش می کردیم . زنگ این آقا دبیر نمی توانستیم پچ و پچ کنیم . برای همین هم تکه کاغذی زیر کتاب قایم می کردیم تا در مواقع لزوم یواشکی حرفمان را روی تکه کاغذ بنویسیم و به هم نشان دهیم . مهری تکه کاغذش را از زیر کتاب بیرون کشید و نوشت ، ای بابا ! حالا اگر ولش کنی پشت سر رستم دستان و ملک محمد هم یک چیزهائی می گوید .
داشت یواشکی نشانمان می داد که آقای دبیر متوجه شد و جلو آمد و کاغذ را از او خواست . مهری داشت آیه و قسم می خورد که هیچ چیز نیست ، که آهسته گفتم : کاغذ رو بده ، حالا فکر می کنه چی نوشتی .
کاغذ را به دبیرمان داد و ایشان به محض خواندن این جمله عصبانی شد و گفت : یعنی شما تعصب دو تا آدم افسانه ای را که معلوم نیست بودند یا نه نگه می دارید ؟ بروید همان افسانه ها را دوباره مرور کنید تا ببینید این دو چه قدر ظالم بودند . همین ملک محمد
فوری دست بلند کردم و حرفش را قطع کردم و گفتم : آقا اجازه سؤزوز بالنان شکرنه ن ( سخنتان را با عسل و شکر قطع می کنم .) دیگرپشت سر ملک محمد از این حرفها نزنید .
پس از لحظه ای سکوت، خیره نگاهم کرد . من و مهری هر دو ترس برمان داشت . آخر آن زمانها دانش آموز که جرات نداشت روی حرف دبیر و ناظم و مدیر حرفی بزند . حالا اگر ما را همراه مبصر به دفتر بفرستد و از دستمان گله کند ، خانم ناظم نمره انضباطمان را کم کند ، خبر به خانه مان برسد ، تنبیه بشویم که دختر ونمره انضباط کم !!!! هارانین داشینی باشیما سالیم کی آللاهین دا خوشونا گئتسین ؟ ( چه خاکی باید به سرمان بریزیم که خدا را خوش بیاید ؟ ) .
او سکوت را شکست و گفت : اگر هر دوی شما را همراه با مبصر به دفتر بفرستم و نمره انضباطتان کم شود و حالتان جا بیاید ، این رستم دستان یا ملک محمد صدایتان را خواهد شنید یا زمرد قوشویش ؟
نفس در سینه مان حبس شد و او ادامه داد نمی فرستم چون شما نمی دانید . خیلی چیزها را نمی دانید بزرگ که شدید به روحم فاتحه خواهید خواند که مطالب کتاب را طوطی وار با راست و دروغش به شما یاد نداده ام و به حقایق پشت پرده اش نیز اشاره کرده ام . شاه نمی تواند عادل باشد . با هر اسمی که بر تخت نشیند.
نتوانستم سکوت کنم دست بلند کرده و گفتم : عقلم بد یا خوب بودن مطلق هیچ احدی را نمی پذیرد. هر کسی ، چه شاه و چه گدا ، نقاط قوت و ضعف دارد. شاهزاده قصه های مادربزرگم معصوم و زیباست ، ملک محمد دیوها را نابود و مردمش را نجات داد. در مورد پسر بزرگ و وسطی پادشاه قصه ، حق با شماست . اما ملک محمد عادل بود و ….
زنگ تفریح به صدا در آمد و آقا دبیر درحالی که دفتر نمره اش را از روی میزش برمی داشت ، گفت : بقیه بحث را به جلسه بعد موکول می کنم.
او رفت و مهری با پرخاش گفت : حالا نمی شد این انگشت صاحب مرده ات را بلند نمی کردی ؟ همکار پدرت است به احتمال قوی در جلسات آموزشی همدیگر را ملاقات می کنند .اگر از زبان درازی ات گله کند حسابت پاک است و تنبیه می شوی . آن هم نه یئمیسن تورشولو آش .
ترس برم داشت بعد از ظهر که به خانه رفتم ، منتظر تنبیه بودم. اما اشتباه کرده بودم. چون او در جلسه آموزشی با پدرم آشنا شده و هیچ حرفی در مورد من به زبان نیاورده بود.
آری یادش به خیر ، بچه که بودیم احترام به معلم و بزرگترها ، برای والدینمان بسیار مهم بود.