خانم آنقدر گفت و گفت و گفت ، که باور کردم بیماری روحی کتاب دارم. بالاخره با توصیه اش به روانپزشک مراجعه کرده و در مورد بیماری ام شرح دادم : آقای دکتر من مبتلا به بیماری کتاب هستم. خوره کتاب گرفته ام. می گیرم و می خوانم و سپس داخل قفسه کتابخانه ام می چینم و گردگیری هم می کنم و اجازه نمی دهم کسی دست بزند و خرابش کند. خانم می گوید سر پیری این همه کتاب ؟ یک پایت لب گور است .اگر پولها را به جای کتاب به طلا می دادی ، هم خودت پز می دادی و هم بعد از مرگت طلا هایت به بچه هایت می رسید. حالا که این همه خواندی به کجا رسیدی ؟ فکر می کنی دولت آبادی شدی یا دانشور و….
دکتر که با دقت به حرفهایم گوش می کرد پرسید : خود خانم از مال دنیا چه دارد؟
جواب دادم : نگو و نپرس ، از حلق و گوش و دست و انگشتش طلا می بارد. نگاهش که می کنم احساس می کنم که سنگینی طلاهایش خفه ام می کنند. در حیرتم که با آن گردنبند یک کیلوئی چگونه نفس می کشد .
دکتر با آرامش گفت : خیالتان راحت باشد شما کاملا سالمید . به خانم بگوئید بیاید . او احتیاح به معالجه دارد نه شما.