اول صبحی با سر پرستار وارد سالن بزرگ خانه سالمندان شدیم . قرار بود یکی یکی در اتاقها را بزنیم ، سپس در را باز و بلافاصله چراغ را روشن کرده ، به ساکن اتاق سلام و صبح به خیر بگوئیم . دلم به حالشان می سوخت. فکرش را بکن در خواب نازی و یکی یک دفعه در را می زند و وارد می شود و چراغ را هم روشن می کند چه حالی می شوی؟ معلوم است که لحاف را زود روی سر می کشی که نور ناگهانی چراغ چشمانت را اذیت نکند.
گفتم :« چرا صبح به این زودی بیدارشان کنیم؟ بیچاره ها کاری ندارند بگذارید تا لنگه ظهر بخوابند.»
خندید و گفت:« اینها کار ندارند، ما کار داریم . تا ساعت هشت صبح فقط دو ساعت وقت داریم باید همه شان را بیدار کنیم و کمک کنیم لباس بپوشند و دست و روی بشویند و آماده صبحانه شوند. تا ساعت نه صبح باید میز صبحانه جمع شود. می بینی وقت زیادی نداریم.»
به اتاق 176 که رسیدیم ، چراغش روشن بود و پیرزنی روی صندلی چرخدار نشسته و عروسکی پارچه ای را محکم بغل کرده بود. سرپرستار با پیرزن دست داد و گفت : « صبح به خیر خانم رایزیان.» سپس بلافاصله دست عروسک پارچه ای را گرفت و گفت : « صبح به خیر وارطان.»
پیرزن با لبخند رضایت بر لب جواب صبح به خیر سرپرستار را داد. من نیز به تقلید از سرپرستار به خانم رایزیان و عروسکش سلام و صبح به خیر گفتم. پیرزن اول چپ نگاهم کرد و پرسید: « کیستی؟»
سرپرستار جواب داد: « همکار جدیدمان است.»
دوباره پرسید :« اهل کجائی ؟»
گفتم :« ایران.»
پرسید: « دشمن مائی ؟؟؟؟ فکر نکنم . »
از سوالش تعجب کردم . قبل از اینکه جوابش را بدهم سرپرستار گفت : « نه عزیزم . اینجا هیچ کسی دشمن شما نیست. اینجا همه با هم دوستیم. حالا می خواهید صبحانه بخورید یا بعد؟ »
در حالی که به من خیره شده بود گفت :« حالا اشتها ندارم. »
هر دو از اتاق خارج شدیم . سرپرستار گفت :« خانم رایزیان هر روز حدود پنج صبح از خواب بیدار می شود اول عروسکش را بغل می کند و یک کمی گریه می کند و بعد خودش با هزار زحمتی لباس می پوشد و زنگ می زند و او را روی صندلی چرخدارش می نشانیم. زحمت زیادی ندارد. سعی می کند کارهایش را خودش انجام دهد ، اما خوب بیمار است و احتیاج به مواظبت دارد. هر وقت وارد اتاقش شدی حال عروسکش را بپرس و لبخند بزن . فراموش نکن که عروسک را همیشه وارطان صدا کنی. او از سوال و جواب بدش می آید. حرفی نزن و سوالی نپرس.»
حدس زدم یا مشکل روانی دارد یا احساس تنهائی زیاد موجب شده که برای خودش عروسکی بدوزد و سرگرم شود. عروسک پارچه ای او پسر و تنش پیراهن و شلواری پوشانده بود و شلوارش کمربند کشی داشت.
روزی از روزها که وارد اتاقش شدم ، پرسید: « از من بدت می آید؟»
با تعجب جواب دادم: « نه ، چرا باید از شما بدم بیاید؟ »
گفت: « من ارمنی هستم . تو هم ارمنی هستی؟.»
گفتم: « نه نیستم. ارمنی بودن یا صاحب هر دین و عقیده ای بودن یک مسئله خصوصی و شخصی هست . به من چه ربطی دارد که شما چه مذهب و دینی دارید؟»
باز پرسید: « با رضایت وارد اتاق من می شوی و کمکم می کنی یا مجبوری؟ منظورم اینه که منو دوست داری یا از سرپرستار می ترسی؟»
گفتم: « هم شما رو دوست دارم ، هم وارطان را و هم همه مردم را.»
خوشحالی اش را با لبخند رضایت آمیزش آشکار ساخت. مثل همه مادرانی که کسی از بچه آنها تعریف می کند خوشحال می شوند. سپس با چشمان درخشان مرا که از اتاقش خارج می شدم ، بدرقه کرد.
با گذشت مدت کوتاهی با او تا حدودی دوست شدم. دیگر صبح که وارد اتاقش می شدم چپ نگاهم نمی کرد. وقتی حال وارطان را می پرسیدم ، با شعفی که مادران از توجه دیگران به دلبندشان دارند جوابم را می داد. یک روز صبح که وارد اتاقش شدم طبق معمول روی صندلی چرخدارش نشسته بود ، در حالی که گریه می کرد عروسکش را بغل کرده و برایش لالائی می خواند. زبانش را نمی فهمیدم اما از لحن اشعارش ، از صدای غمگینش فهمیدم که دارد مرثیه سرائی می کند. دلم گرفت . کنارش ایستادم و از روی میز کوچکش دستمال کاغذی برداشتم و اشکش را پاک کردم .دستمال را از دستم گرفت و گفت: « نیمه های شب بود همه مان در خواب بودیم یک دفعه حمله کردند. با سنگ وچماق و هر زهرمار دیگر شیشه های پنجره مان را شکستند و بعد هم دسته جمعی به در خانه مان هجوم آوردند و در را شکستند و وارد خانه شدند. با عجله وارطان را بغل گرفتم و همراه شوهر و دخترم سعی کردیم از پشت بام خانه فرار کنیم. یک چیزی پرتاب کردند و به سر وارطان خورد. بچه ام بغلم جان داد. نتوانستم جسدش را با خودم حمل کنم. شوهرم را هم وسط پله ها کشتند. من و دخترم زخمی و آش و لاش خودمان را به خانه برادرم رساندیم وضع آنها هم بهتر از ما نبود. نمی دانی با چه وضع و حالی به اروپا رسیدیم. هم بچه ام هم شوهرم ، هم برادرشوهرم با خانواده اش کشته شدند. آخر ما که کاری به کار کسی نداشتیم . حالا فهمیدی چرا به این عروسک پناه آورده ام؟ هر روز همین وقتها دلم می گیرد مثل این است که آن مصیبت دارد تکرار می شود. هر روز همین وقت ، خاطره مرگ شوهرم و بچه ام دلم را می خراشد.»
او گریه می کرد و من نیز به همراهش اشک از چشمانم سرازیر بود. در حالی که سعی می کردم دلداریش دهم ، گفتم: « می دانید ما عقیده داریم که بچه ها وقتی می میرند تبدیل به کبوتر سفید می شوند و پشت در بهشت کشیک می کشند. آنها اجازه نمی دهند کسی والدینشان را به جهنم ببرد. خدا هم دلش نمی آید دل این کبوتران کوچولو را بشکند. وارطان تو و همه وارطانها کبوتر سفید شده اند و پشت دروازه های بهشت منتظر مادرشان هستند. »
در همین لحظه بود که سر پرستارصدایم کرد. مجبور بودم سر کارم باشم . تنهایش گذاشتم تا به مرثیه خوانیش ادامه دهد. بعدها تعریف کرد که دخترش چند سال پیش درگذشته و نوه هایش نیز گرفتار کار و مشغله خودشان هستند و گاهی به دیدنش می آیند و با هم سر مزار دخترش می روند. آرزو می کرد که ای کاش وارطان نیز مزاری داشت. او حکایتهای شیرینی تعریف می کرد. گاهی وقتها مرا زیادی به حرف می گرفت و وقتی سرپرستار صدایم می کرد دستش را جلوی دهانش می گرفت و ریز ریز می خندید و می گفت: « اگر دعوات بکنه بگو رایزیان داشت خفه می شد نجاتش دادم .»
بعد از ده ماه کار ، به مرخصی رفتم . برگشتم واتاقش را خالی دیدم. سرپرستار گفت : « بیمار شد و دلش خواست پیش وارطان و بقیه عزیزانش برود و رفت. اما دلش می خواست می بودی و ازتو هم خداحافظی می کرد.»
*
گولوستانین گولو سولدو/ گل گستان پژمرد
گولو هم بولبولو سولدو / هم گل هم بلبل پژمرد
بیر ولوله دوشدو ائله / ولوله ای در ایل به پا شد و
قوجاغیمدا بالام سولدو / فرزندم بغلم پژمرد
..