آن قدیمها که ما بچه محصل بودیم ، جیوانات خانگی هم خوشبخت بودند
هر روز صبح زود داداش بزرگ همراه پسرخاله بزرگ که همسایه بغل دستمان بود از خانه بیرون می رفت و نان بربری یا نان لواش تازه می خرید و می آورد. گاهی وقتها هم نان سنگک می خرید. صف نان سنگک همیشه طولانی بود. انصافن این نان سنگک تبریزی آن هم برای صبحانه جان می داد. تازه خمیر و مواد زایدش هم زیاد درنمی آمد. اندازه اش هم بزرگ و پربرکت بود. برای همین هم صف اش طولانی بود. صبحانه نان گرم با چای شیرین و پنیر می خوردیم. بعد از تمام شدن ، مادرم اجازه نمی داد بلند شویم و می گفت : هر کس خرده نانش راریز ریزکند و بعد بلند شود.
اما ریز ریزکردن خرده نان دیگرچه صیغه ای بود؟ اصل موضوع اینجاست که مشهدی حسن ، شاطر آقای محله می گفت : فلان اداره از ما می خواهد که نان را کیلوئی بفروشیم . خریدار و فروشنده هم دلشان می خواهد نان را دانه ای خرید و فروش کنند. حالا اگر من نان را نازک و برشته بپزم و به همان قیمت بفروشم ، دکانم را تخته می کنند که گرانفروشی کرده ای. کیلوئی هم هیچ صرف نمی کند . حالا من چه کار می کنم ؟ خمیر دورتادور نان را زیاد می کنم که وقتی بازرس آمد و وزنش کرد مشکلی برایم پیش نیاید. حالا کار شما خریداران چیست ؟ خوب معلوم است نان را از من بخرید قسمتهای برشته را نوش جان کنید و قسمتهای کلفت و خمیر و سفت را ریز کنید و جلو پرنده ها و چرنده ها بریزید. این مخلوق خدا هم شکم دارند یا نه ؟ این شکم باید سیر شود یا نه ؟
پدربزرگم هم به مشهدی حسن شاطر حق می داد و می گفت: بنده خدا راست می گوید .برای همین هم ما هنگام خوردن نان لواش دورتادور آن را که کلفت و سفت بود می بریدیم و قسمت برشته اش را می خوردیم و یک عالمه نان مانده ، روی دست مادرمان می ماند. به دستور مادر هر کدام از ما سهم خود را ریز ریز می کردیم و او سفره را گوشه حیاط خالی می کرد. یک بشقاب بزرگ پلاستیکی آب هم کنار ریزه نانها می گذاشت. ما حوض بزرگی داشتیم اما او می گفت : برای جانوران کوچک آب خوردن از حوض مشکل است .
کبوترها و گنجشکها و گاهی اوقات هم مرغ و خروس و غاز و بوقلمونی که از ماکو و شبستر برای مان مهمان می آمدند ، نانها را می خوردند. موقع ناهار هم آقا گربه می آمد و دم در می نشست و به غذا خوردن ما نگاه می کرد. آن وقت غذا از گلویمان پائین نمی رفت و مادرم فوری یک تکه استخوان را بر می داشت و گوشتهایش را جدا می کرد و یک کمی گوشت به اندازه ای که گربه سیر شود باقی می گذاشت و استخوان را جلوی آقا گربه می گذاشت . داداش بزرگ که دوست داشت استخوان بخورد وقتی ادای مادر را می دید اعتراض می کرد و می گفت : وقتی می خواهی استخوان را به من بدهی همه گوشتهایش را می کنی . حالا آقا گربه عزیز دردانه ات شده و براش استخوان با گوشت می دهی ؟
مادرم جواب می داد : بچه جان شکم این زبان بسته باید سیر شود یا نه ؟ تو می توانی هر غذائی بخوری این که نمی تواند.
پدرم به شوخی می گفت : پسرجان ، برو کار می کن مگو چیست کار. این آقا گربه طفلکی که نان مفت نمی خورد. کار می کند .این حیوان نگهبان زیرزمین و صندوقخانه مادرتان است . این نباشد که موشها امان از ما می برند.
پدرم حق داشت .ما از همان کودکی، از بزرگترهایمان، از مادربزرگ و پدربزرگمان به اشکال مختلف ( نذر کردن ، پرورش دادن واقسام مختلف) آموخته ایم که به فکر حیوانات و سیر کردن شکم آنها نیزباشیم. مادربزرگم می گفت : اگر درد ، شکم خودمان باشد که روزی ده ریال برای دو تا نان کافی است.من این سخن را که « این همه آدم فقیر و این همه بچه گرسنه است و شما به فکرحیواناتید ؟ » نمی پذیرم. به فکرآدمهای فقیرو گرسنه بودن هیچ ضدیتی با توجه به حیوانات ندارد. هر دو مبحثی جداگانه و هر دو مهم هستند. تا آنجائی که از دستمان برمی آید هم به فقرا کمک می کنیم و هم مواظب این زبان بسته های خدا هستیم.