سن و سالش خیلی کمتر از من بود. به نظرم آنقدر بچه بود که می توانست یکی از دانش آموازنم باشد. اگر دانش آموزم می شد، می توانستم خوب ادب اش کنم. مادر و خواهر بزرگترش نیز بدتر از خودش. خواهر بزرگتر که تا اوّل دبیرستان درس خوانده و ترک تحصیل کرده بود و بعد از ازدواج تلاش به گرفتن دیپلم می کرد، با دیدن من دهان به سرزنش می گشود که چقدر بی سوادی! درس بخوان، هیچ چیز بهتر از درس خواندن نیست… و الی آخر. یک روز خواهر کوچکتر ، باز شروع به سرزنش من کرد و مادرش که کنارش نشسته بود، نه تنها دخترش را ساکت نکرد، بلکه با افتخار و لبخندی پرغرور چشم به ما دو تا دوخت. من با این که خیلی صبورم کاسه صبرم لبریز شد و گفتم:« عزیزم دوست دارم برایت حکایتی تعریف کنم . لطفا خوب گوش کن. در حنگلی بزرگ و زیبا، حیوانات کنار هم زندگی می کردند. در بین این حیوانات شتری صبور و بی اعتنا به غیبت و بدگوئی دیگران نیز روزگار می گذرانید. او با صبر و متانت خود درس خوبی به حیوانات کوچک داد گوش کن تا برایت تعریف کنم.
صبح یک روز آفتابی ، شتر از خواب بیدار شده و به طرف رودخانه می رود. حیوانات جنگل با دیدن او طبق معمول همیشگی شان شروع به خنده و تمسخر او می کنند. خرگوش می گوید:« گوشهای درازش را ببین. ها .. ها … ها » میمون با جست و خیز و جهره زشت اش، داد می زند که:« قیافه اش را نگاه کن چقدر زشت است. شتر هر چه زشت تر بازی اش بیشتر.» جوجه تیغی جلو می پرد و می گوید:« کوهانش را را. ها … ها … ها چه بدقوار و بی ریخت است.» مورچه می گوید :« جثه اش را نگاه… ها … ها… ها» در این میان موش از فرصت استفاده کرده و خود را به شتر می رساند و جلوتر از او به راه می افتد و رئیس وار شروع به نکوهش می کند. شتر با بی اعتنائی و آرامش به راهش ادامه می دهد. بعد از دقایقی به رودخانه می رسند. موش کنار رودخانه می ایستد و به شتر امر می کند:« برو جلو.» شتر جواب می دهد:« نه قربان اول شما بفرمائید.» پس از دقایقی تعارف و من بمیرم تو بمیری، موش می گوید:« آخر عمق این رودخانه زیاد است. » شتر فوری وارد آب می شود و می گوید:« نه قربان اصلا عمیق نیست. ببین، آب تا زانوهای من می رسد.» موش با ترس و لرز جواب می دهد:« آخر خانه خراب! آبی که تا زانوی تو برسد صدتا موش همچون مرا با خود می برد و غرق می کند.»
شتر در جوابش می گوید:« آخر خانه خراب ، تو مری با همچو خود موشان بکن / با شتر مر موش را نبود سخن
( برگرفته از کتاب مثنوی معنوی حضرت مولانا)
ما می گوئیم : سیچان قارداش ، قاش گئت اؤز قاپیزدا اوینا بالامسان
سخن من که به اینجا رسید، لبخند از لبان مادر محو شد. خواهر بزرگتر سرفه ای کرد و لیوان آب را سر کشید و خواهر کوچکترش چوغوندرکیمی قیزاردی