در کوچه پس کوچه های دراز و عریض یک شهر قدیمی ، در یک خانه بزرگ ، آبجی بزرگ و آبجی کوچک زندگی می کردند . آبجی بزرگ عزیزدردانه و گستاخ و بی پروا بود . ساندیخاناسیندا سؤز دورمازدی / توی دلش حرف نمی ماند ) او گاهی مهربان و فداکار بود ، زمانی همچون عقرب بی غرض می گزید ،بدون این که گناهی مرتکب شده باشی. هر از گاهی زبانش چون مار زهر خود را در کام شنونده می ریخت و تا مغز استخوان طرف را می سوزاند . هر چه دلش می خواست می کرد و کسی نمی گفت بالای چشمت ابروست . گاهی اوقات نفس را بر آبجی کوچک تنگ می کرد . اما ابجی کوچک درست برخلاف آبجی بزرگ پخمه و بی دست و پا و با ادب و حرف شنو بود . هر چه بزرگترها می گفتند سیرغا ائلییب قولاغینا آسیردی / مثل گوشواره آویزه گوش می کرد.
روزی از روزهای خوش خدا ، آبجی بزرگ به یکی از خواستگارهایش جواب مثبت داد. آخ جون ، آبجی کوچک دلخوش شد . قبل از آمدن مهمانان برای مراسم بله برون و نامزدی و غیره ، مادربزرگ و مادر و خاله ها و عمه ها و زن عموها و زن دائی ها دور آبجی بزرگ جمع شده و در مورد خانه شوهر نطقها کردند و سخنها گفتند که : دختر جان خانه شوهر خانه خاله جان نیست ، شوهر زنش را می زند ، گرسنه نگاه می دارد ، برایش لباس نمی خرد و گردش نمی برد و اجازه نمی دهد هر روز به دیدن پدر و مادرش برود ، زن باید ناز پدرشوهر و مادرشوهر و … را بکشد . شوهر بد دهن می شود به زن بد و بیراه می گوید مادرش را مسخره می کند که بی لیاقتی کرده و خانه داری را درست یادش نداده است . حتی به پدرش نیز فحش می دهد .
تا این لحظه که آبجی بزرگ بی صدا و خاموش به حرف بزرگترها گوش می کرد یک دفعه از جای بلند شد و با صدای بلند داد زد که : خانه شوهر ، خانه خاله جان نیست که خانه خودم است. از مادر نزاده کسی که به پدرم فحش بدهد یا مادرم را مسخره کند و … این حرفها دیگر چیست ؟ مگر مرد لولوخورخوره هست که چنین و چنان کند ؟ سپس از اتاق خارج شد . حتی در اتاق را نیز محکم به هم کوبید . زنان انگشت بر دهان ماندند که مرد این چنین زنی را یک روز هم نگاه نمی دارد و به مادرش وعده دادند که یک ماه نگذشته طلاقش خواهند داد . آبجی بزرگ به خانه بخت رفت و کنار شوهرجانش به خوشی زندگی کرد و کسی هم نشیند که گلایه ای بکند. از زبان شوهرجانش نیز ناسزا و بدوبیراه نشنید. هنوز هم که هنوز است و پیر شده اند با هم و کنار هم هستند .
اما آبجی کوچک حرف شنو و با ادب هم به خانه بخت رفت و در کنار آقاشوهر بی رحم و بی انصاف و خدانشناس و بی مروتش . به سختی روزگار گذرانید . بر خلاف نصیحت بزرگانش ، چشم گفت و چشمش پربلا شد ، جان گفت و زهرمار شنید . بله گفت و بله و بلا شنید . قصه او قصه هزار و یک شب نیست ، قصه یکی دو قرن پیش نیز نیست قصه یکی دو دهه پیش است . گفتند که ببخش تا بخشوده شوی . ابجی کوچک می خواهد ببخشد اما وقتی گذشته ها را به یاد می آورد در تصمیم گیری ناتوان می شود . می خواهد گذشته ها را فراموش کند و به خاطر نیاورد ، اما گذشته ها به سراغش می آیند .
*
منی قورد دالامادی / گرگ مرا ندرید
آسلان پارچالامادی / شیر تکه پاره ام نکرد
یار ووردوغو یارا ده ک / به اندازه زخمی که یارم زد
هئچ اوخ یارالامادی / هیچ تیری زخمیم نکرد
*
این نوشته هم هذیان نامه ای از روزهای تلخ و تب دار بود.